من آنِ تــــوام مرا به من باز مده



این سفر حاصل دعای چند ماهِ پیشِ منه؟ یا موج گرم و آبی مهربونی تون؟ من چقدر خوشبختم! پلکامو هر بار محکم باز و بسته می کنم و تصویر صحن و سرای رضوی و مسجد گوهر شاد رو قاب میکنم و میزنم به پیشونی حافظه زندگیم. یه جوری که همه ی رنگ های مرده محو میشن. ساحل منو کشون کشون میبره صحن انقلاب! توی این سرما دارم فکر میکنم چه کاریه نشستن توی صحن؟! از جمعیت رد میشیم میرسیم به سقاخونه. روی یه فرش اون اطراف میشینیم. سرمو بالا میگیرم که غر بزنم اما تمام قاب چشمامو گنبد و گلدسته‌تون طلایی میکنه. فقط صدای خفیفی از ته گلوم در میاد: ای جااان. این قاب زیبا رو هم کنار اون یکی میزنم بهترین جای حافظه زندگیم. حالا همه چی رنگ دیگه ای گرفته. قدم ن میام به رواق امام خمینی. همیشه با خودم فکر میکنم چطور یه آدم میتونه اینقدر مهربون باشه که اتمسفر اطرافش هم متفاوت بشه؟! از شوق و دلتنگی حالم دگرگونه. گاهی اشک ها برای شستن سنگفرش صحن سبقت میگیرن گاهی کلمات برای حل شدن در فضای حرمتون به زبونم جاری میشن اما دلم همیشه در طواف عشق شماست.

چند نفس عمیق برای من کافی نیست کاش میشد هوای حرم رو توی شیشه بریزم برای همه روزها.

میدونم که بازم زود دعوتم میکنه، میدونی که دلم قدِ دلِ کبوترای گنبدت میشه.

+نایب ایاره همه‌ی دوستان خوب مجازی‌م بودم. زیارت هممون قبول:)


این سفر حاصل دعای چند ماهِ پیشِ منه؟ یا موج گرم و آبی مهربونی‌تون؟ من چقدر خوشبختم! پلکامو هر بار محکم باز و بسته می کنم و تصویر صحن و سرای رضوی و مسجد گوهر شاد رو قاب میکنم و میزنم به پیشونی حافظه زندگیم. یه جوری که همه ی رنگ های مرده محو میشن. ساحل منو کشون کشون میبره صحن انقلاب! توی این سرما دارم فکر میکنم چه کاریه نشستن توی صحن؟! از جمعیت رد میشیم میرسیم به سقاخونه. روی یه فرش اون اطراف میشینیم. سرمو بالا میگیرم که غر بزنم اما تمام قاب چشمامو گنبد و گلدسته‌تون طلایی میکنه. فقط صدای خفیفی از ته گلوم در میاد: ای جااان. این قاب زیبا رو هم کنار اون یکی میزنم بهترین جای حافظه زندگیم. حالا همه چی رنگ دیگه ای گرفته. قدم ن میام به رواق امام خمینی. همیشه با خودم فکر میکنم چطور یه آدم میتونه اینقدر مهربون باشه که اتمسفر اطرافش هم متفاوت بشه؟! از شوق و دلتنگی حالم دگرگونه. گاهی اشک ها برای شستن سنگفرش صحن سبقت میگیرن گاهی کلمات برای حل شدن در فضای حرمتون به زبونم جاری میشن اما دلم همیشه در طواف عشق شماست.

چند نفس عمیق برای من کافی نیست کاش میشد هوای حرم رو توی شیشه بریزم برای همه روزها.

میدونم که بازم زود دعوتم میکنه، میدونه که دلم قدِ دلِ کبوترای گنبد‌شه .

+نایب ایاره همه‌ی دوستان خوب مجازی‌م بودم. زیارت هممون قبول:)


چند بار قرار بود بیام. اما هر بار نشده بود. با خودم عهد کرده بودم این بار هر طور شده خودمو برسونم. آرزوی این قرار رو از چند سال پیش لابلای روزمرگی های ذهنم قایم کرده بودم. هر جا که فرصتی پیش میومد و گوشه ی دنجی پیدا میکردم یواشکی بهتون فکر می کردم و هی فاصله ها رو متر می کردم. هر بار غصه تو دلم می نشت که نمیتونم برای این هدفم درست و حسابی بجنگم اما طول نمیکشید که لابلای این افکار سیاه یه نور امید دوباره اروزوهامو سبز می کرد. دیگه فهمیده بودم از کجاست. شما شبیه آینه های شفافی هستین که حتی فکر کردن بهتون روشنایی رو به زندگی جاری میکنه.

بهترین لباسمو پوشیدم. هوا سرد بود. متروی پنجشنبه هم شلوغ بود. دستفروش میگفت میرید بهشت زهرا گل بخرید برای اموات. لبخند زدم! از این گلا به درد من نمیخورد باید دسته گل رز و مریم میگرفتم. بالاخره رسیدیم ایستگاه حرم مطهر. از آخرین باری که 4 سال پیش اینورا اومده بودم تغییر کرده بود. شک کردم کدوم وری باید رفت. میخواستم از راننده های تاکسی بپرسم که یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد. گفتم چه نیازی به راهنماست؟ خودتون منو صدا کنید بهم راه رو نشون بدین. راه افتادم.

ادم بعد از مدتها که عزیزشو میبینه یه راست بغلش نمیکنه! اول یه دور دورش میگرده بعد اگه پرده ی اشک امون بده خوب قد و بالاشو نگاه میکنه و. پس یه دور دورتون گشتم. قلبم آرومتر از همیشه میزد. حتی شک کرده بودم میزنه؟! یا نه! اشک بود و من بودم و دلتنگی چند ساله. دلم میخواست لابلای قطعه ها و لابلای گرمای وجودتون خودمو گم کنم. دنبال یه گوشه دنج میگشتم سردم شده بود. از کنار یه دکه رد شدم که نوشیدنی گرم هم میفروخت. خواستم بخرم یادم اومد مهمون شمام زشته! چند قدم جلوتر، از میز پذیراییتون دمنوش خودمو برداشتم. من دمنوش دوس نداشتم ولی مگه اینو چه شکلی درست کرده بودین که اینقدر خوشمزه شده بود؟ آش هم بود اما تشکر کردم و نگرفتم. لبخند زدم و گفتم محبت شما به ما ثابت شده ست؛ چند دیقه اومدیم خودتونو ببینیم! یه نیمکت خصوصی برای خودم پیدا کردم. من همیشه حسود بودم! توجه خاص میخواستم ازتون. نمیدونستم چی بگم و از کجا شروع کنم. همیشه توی تصوراتم برای همچین لحظه ای کلی حرف داشتم اما الان زبونم بند اومده بود و فقط اشک بود که بی وقفه و روون حرف میزد. باید طلسم زبونم میشکست. بلند گویی که از دور صداش می اومد شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. آخ که چقدر خوب تقلب می رسوندین! از حضرت دلبر که حرف به میون میومد من آدم دیگه ای میشدم. شاید یکم شبیه شما، اون روزایی که داشتین به آرزوتون نزدیک میشدین. چقدر پر رو بودم من! تو یه چشم به هم زدن هم قفل زبونم باز شده بوده هم بنظرم فاصله ها از بین رفته بود.

حرفامون که تموم شد با هم قدم زدیم. یه چایی دیگه تعارف کردین منم که از خدا خواسته! غروب نزدیک بود. باید خداحافظی میکردم. چند بار تا نیمه ی راه رفتم و باز برگشتم. میترسیدم دفعه بعدمون دور باشه. اشک تو چشمام حلقه زد. ازتون قول گرفتم هر طور شده دعوتم کنین. نفهمیدم چی جواب دادین اما دلم گرم شد! دلمو گذاشتم و برگشتم به شهر.



این چند روز عین بچه های تخس که گند زدن و بوش پیچیده، سعی کردم زبون به دهن بگیرم، سرم و بندازم پایین و توی اتاقم به کارام فکر کنم! درواقع باید بگم که موضوع نق نق و غر غر های پست قبلیم کاملا حل شد و اینجانب به جهت ازدیاد بی ظرفیتی و سوسول بودن دلم میخواد زمین دهن وا کنه و. بله! هم گوشیم درست شده هم بک آپ وبلاگ قبلیم رو یه جا پیدا کردم و هم اینکه بابای بنده خدام اصلا قبل از اطمینان کامل از عدم امکان درست شدن گوشی قبلی، تو این گرونی برام گوشی خریده. اونوقت من عین چی بازم یه موضوع پیدا کرده بودم واسه شکوه و گلایه :/ از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون که این چند روز بازم دلم میخواست بیام بنویسم ولی ترسیدم که این دفعه خود گوشی و اشیاء اطرافم زبون باز کنن و بگن میبندی دهنتو یا برات ببندیم؟! همینقدر تباه :/

 امروز از صبح همش بوی بارون میومد. مسیر برگشتم از بیمارستان رو توی بلوار الیزابت پیاده اومدم و با خودم آواز خوندم. رفتم فروشگاه فرهنگ و بین قفسه های کتاب پرسه زدم:) آقای فروشنده عوض شده بود و برخورد مناسبی داشت. برخلاف قبلیا سطح شعورش با میزان بیرون گذاشتن زیبایی هات نسبت مستقیم نداشت :) چند تا کتاب برداشتم و یه میز برای مطالعه شون انتخاب کردم. چقدر خوبه که کتابفروشی های الان میفهمن آدم باید چار صفحه کتاب رو بخونه ببینه همونه که میخواد بعد بخرتش یا نخره اصلا! کافه کتابا که خودشون نقطه عطفی در تاریخ بشریت به حساب میان:) داشتم می گفتم؛ چند صفحه از کتابا رو خوندم. به خودم اومدم بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و رفته رفته شلوغی و سروصدا زیاد می شد.  تصمیممو گرفتم و خریدمو انجام دادم. بقیه مسیر بازم ریه ها مو مهمون هوای لاکچری بعد از بارون کردم :)

میبینید چقدر امشب خنک و دلبرانه ست؟ جون میده آدم بره تا صبح خیابون گردی! من فعلا به اندازه پنجره باز اتاقم و تخت خنک و پتوی گرمم ازش سهم دارم و راضی ام و غلط بکنم که شکایتی داشته باشم :/ 

راستی شما با وابستگی هاتون چیکار میکنین؟ من حذف کردن رو خوب یاد نگرفتم. دل بریدن رو هم. مثلا وقتی کتاب مو دوس دارم نمیخوام گردی روش بشینه یا گوشه صفحه و جلدش تا بخوره. اگه بلایی سرش بیاد بدون اغراق اشک می‌ریزم. حالا فکر کن یه همچین آدمی توی دوستی های قدیمی چجوری باید باشه! اوایل فکر میکردم این ویژگی مثبته. اما باور کنین که نیست! آدم باید بتونه یه جاهایی که اوضاع عوض شد و آدما به طرز شگفت انگیزی تغییرات غیر قابل برگشت داشتن، شرایط رو سریع جمع کنه. خاطرات گذشته رو شبیه یه عکس زیبا توی حافظه ذخیره کنه و از اون آدم عبور کنه. حتی اگر بتونه سعی کنه یه آدم مناسب دیگه برای وقتش پیدا کنه و تا اون زمان مراقب خودش باشه و وقتشو با کارایی که بهشون علاقه داره پر کنه. وگرنه عوض قدردانی برای زندگی بخشیدن به این روابط، درگیر یه جور تکرار ملال آور و تحقیر کننده میشه. این گذشتن ها و کنار گذاشتن ها رو کجا باید یاد میگرفتم که نگرفتم؟ برای منی که (برای مثال!) به کتاب و گلدون و رژ لبش اونقدر وابسته میشه که باهاشون صحبت میکنه و اونا رو به هرکسی نشون نمیده سخته اینجور تمرین ها. از کجا باید شروع کنم؟ مثلا اینکه خراب شدن گوشیمو به فال نیک بگیرم و از کانال مورد علاقم بیام بیرون و وسایل دوست داشتنیمو از خودم دریغ کنم یه جور تمرین به حساب میاد یا چی؟ 


وقتی اولین بار توی وبلاگ بلاگفام مینوشتم 17سالم بود. اون وقتا وبلاگ داشتن خیلی خفن و باکلاس بود به طوری که بعضی جاها یه جور سطح اجتماعی بالا محسوب میشد! اصلا خود سانسوری برام معنی نداشت. توی وبلاگم تقریبا همه چی می نوشتم و شبیه دفتر روزانه نویسی های شخصیم باهاش برخورد می کردم. فکر میکنم سه سالی داشتمش که بلاگفا ترکید و تموم هیستوریمو به فنا داد.  اینقدر غصه خوردم و از مجازی نویسی متنفر شدم که رسما دوباره شروع کردم به نوشتن روی کاغذ.  بعد از چند ماه وقتی  به پنل لاشه ی وبلاگم سر زدم متوجه شدم چقدر  دوستان مجازی سراغمو گرفتن. خوشحال شدم اما نه اونقدری که باز بنویسم.  تا اینکه اصرار بچه ها برای مهاجرت به بیان بالاخره جواب داد. دومین وبلاگم پخته تر و دوست داشتنی تر بود. برخلاف قبلی کلی بک اپ ازش میگرفتم!  اما یه اشتباه فاحش باعث شد اینم از دستم بره.  هیچ ادمی از دنیای حقیقی رو هرگز به وبلاگم راه نداده بودم جز بهترین دوستم. همه ی روزای زندگی شیرین نیست ، اما متاسفانه من نمیتونستم بعضی حرفای روزای تلخ رو به راحتی فراموش کنم، مخصوصا که سو استفاده از پست های وبلاگم میدیدمش. برای خودم یه قانون داشتم اونم اینکه از فضای مجازی کسی رو وارد زندگی حقیقیم نکنم، بعد از این جریان متوجه شدم برعکسش هم کاملا ضروریه.

یه روز برای اخرین بار وبلاگمو باز کردم. عنوانشو نگاه کردم : ما خانه به دوشیم و جهان خانه ما نیست.  یادش بخیر چقدر برای انتخاب عنوان وسواس به خرج داده بودم. قالب ساده ش چقدر خواستنی بود. با عکس و تم پست هام ست بود. بچم تازه سه سالش شده بود.  با اشک و اه حذفش کردم. مدتی میومدم همچنان به وبلاگ بچه ها سر میزدم و مطالب دوستامو پیگیر بودم.  با فکر جایگذاری بک اپ وبلاگم، اینجا رو زدم.  اما یه مشکل کوچیک وجود داشت! اینکه اصلا نمیدونستم چه شکلی میشه این کارو کرد:/

چند هفته ی قبل گوشیم سوخت و بک اپ هم.  

درست مثل تموم فیلم و عکسای خاطره انگیز لپ تاپ قبلیم که پارسال توی یک چشم بهم زدن نیست شد. 

واقعا چقدر مسخره ام که هنوز می نویسم :/

بهتر نیست ادم چیزای کمتری برای از دست دادن داشته باشه؟ :/ اینجا هم مینویسم یه سال دو سال ده سال دیگه و بعد که چی بشه؟ احتمالا به روش دیگه ای نابود شه و دلیل جدیدی برای غصه خوردن .


کشیک جان!  ببخشید که اینقدر دیشب بیخودی استرس گرفتم و درمودت حس ناخوشایندی داشتم.  میدونی کلا ما ادما اولین عکس العملمون در مقابل موقعیت های تازه استرس و پس زدنه.  حالا اگر ادم پردل و جراتی باشیم یا اینکه دست روزگار ما رو کشون کشون بیاره به این سمت که به هرشکل از این مرحله عبور کنیم و با اون موقعیت روبرو بشیم, تازه میفهمیم که حسمون چقد بی اساس بوده و در اکثر موارد حس خوبی رو تجربه خواهیم کرد.  مثل من که امروز بعد از گذشت نیم ساعت از کشیکم، تازه کم کم حس کردم چقدر توی ماه گذشته تو رو کم داشتم کشیک جان!  داشتم فراموش میکردم که با تو میشه تا چه سطحی از حس خوب صعود کرد! 

من شبیه کسیم که وقتی عزیزشو بغل میکنه یهو متوجه میشه چقدر دلتنگ بود و چه اندازه دنیاش خالی شده بود قبل از این.  سختی های تو هویت منه و احساس میکنم توی هرلحظه ش مثل تندیسی که به دست پیکرتراشی چیره دست سپرده شده به کمال نزدیک تر می شم.


به خاطر آشنایی با یه آدمی که معلوم نیس کیه و چیه من باید سفری که دو ماه روش برنامه ریزی کردم رو از دست بدم:(

سالی که نت از بهارش پیداست. معلومه بعدشم چه گندی میخواد بخوره به زندگیم. اه

چرا نمیذارین یه نفس راحت بکشیم ای بزرگترا:/ واقعا چرا؟؟؟ چرا باید به همون سبکی که از اول بشریت بوده گند بیشتری بزنیم به زندگی مزخرفمون؟ آخه چرا هیچ وقت هیچ انتخابی نداریم توی این زندگی کوفتی :/


یک ماهی از فضای بیمارستان دور بودیم و به خاطر فیلد بهداشت مسخره، با وقت گذروندن توی یه سری جاهای کاملا بی ربط و بیخود این ماه رو حروم کردیم رفت. قسمت خوبش این بود که روزای تعطیل رسمی عین آدمیزاد تعطیل بودیم. البته اگه نگم که کل زمان آزاد هرشبمون پای تایپ گزارش و مقاله و مشقای من در آوردی اساتید محترم به فنای عظمی رفت، قطعا به انگشت ها و چشمای نازنین و کمر بیچارم و صد البته لپ تاپ نگون بختم ظلم کردم! منم آدم ظالمی نیستم و گفتم خب!

از فردا اینجانب اینترن جراحی بیمارستانمون هستم و اولین کشیک جراحی رو هم به خاطر شرایط عجیبی که پیش اومده، من برداشتم. راجع به اون شرایط عجیب مذکور بعدا صحبت میکنم. فقط الان مشکل اینه که من یکم پشتم باد خورده چجوری میخوام کشیک وایسم؟! :(( حسی مشابه استرس و درماندگی کشیک اولمو دارم (خداییش نه به اون شدت!!) اینقدری که به دوستام پیام دادم: من فردا اولین کشیک جراحیمه استرس گرفتم. اونام از حق نگذریم هیچ کدوم محلم نذاشتن :/ و یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداختن با این مضمون: خب که چی؟! یا مگه تا حالا کشیک نبودی دفعه اولته؟!

خب من اصلا دست و دلم به

کارای شب قبل از کشیک نمیره و حوصله ندارم روزای تعطیل برم بیمارستان و از اون بدتر اصلا فکر میکنم به اینکه فردا بخواد دم به دیقه آتل بگیرم و بخیه بزنم و درد شکم بفرستم اتاق عمل و عکس دست و پای شکسته و مخ ضربه دیده رو ببینم، پوووووف خسته میشم!

همه ی اینا به کنار، از فردا باید نمونه گیری پایان نامه رو ادامه بدم. این دیگه خودش بد کوفتیه.

چقدر غر زدم! ( این یعنی حالم خوبه خداروشکر! بد باشم کلا میرم تو لاک سکوت) دلم پفک میخواد و چیپس ساده ی بزرگ مزمز همینطور لواشک آلو :/

دلم کیک خونگی هایی که همیشه م میپختیم هم میخواد. فعلا همینا :(

شما رو با این عکس تنها میذارم


بعد از دو ماه نامه نگاری و برو وبیا و بحث سر بدیهی ترین مسائل، بالاخره امروز جریان ختم به خیر شد. هنوز باورم نشده. به دکتر سین پیام دادم و تشکر کردم.

غر زدن بد نیست اما مشکل ما جوونا اینه که تا تقی به توقی میخوره، خوره ی نا امیدی میفته به جونمون!

حق نداری ناامید بشی دختر. بقول اون خانم دکتره: مگه فکر کردی که خودت قراره جورِ همه ی چیو  بکشی؟ نوچ! تو شبیه یه کودکی که میره یه مهمونی و همه غریبه هستن، دستت تو دست باباته، اصلا تو بغلشی و اون شیش دنگ حواسش به آرامش توئه! به خدا اعتماد کن و با خودت تکرار کن که اون شش دنگ حواسش به همه چی هست.


بعدا نوشتم: ماه پیش بخش اطفال بودم. بچه هایی که دستور بستریشونو داده بودیم معمولا اولین کاری که براشون انجام میشد رگ گیری و زدن آنژیوکت بود. نوزادا و شیرخوارا معمولا فقط زمان ورود سوزن که درد حس میکردن گریه و جیغ و داد داشتن. قبل و بعدش آروم بودن. هرچه سن بالا تر میرفت این قضیه متفاوت می شد به طوری که توی بچه های سن مدرسه وصل کردن آنژیوکت یه برنامه بود واسه خودش! از قبلش کلی جیغ و داد و بد و بیراه به زمین و زمان و پرسنل و مگسی که توی هوا در حال پرواز بود شروع میشد اوووو تا ساعت ها بعدش همچنان ادامه داشت! با اینکه به نظر می رسه آدم هرچقدر بزرگتر میشه متوجه میشه که تحمل این درد برای به دست آوردن دوباره ی سلامتیش هیچی نیست، اما انگار همیشه هم علم و آگاهی و بزرگتر بودن به داد ما آدما نمیرسه. بلکه ام ممکنه همین علم چپَر چلاغمون اوضاع رو برامون سخت تر کنه. نمونه ش همین سختیای زندگیه. بعضیا رو البته خدا میده و اکثرشون نتیجه گلاییه که خودمون کاشتیم که حالا کاری نداریم! بحث اینه که اکثرمون توی این موقعیت، از اون بچه مدرسه ایا توی تحمل آنژیوکت هم داغونتریم :| به زمین و زمان و آدمای با ربط و بی ربط و در خونه و تخت و میز بد و بیراه نمیگیم و ناله نمیکنیم که میکنیم:| بعلاوه ما بزرگتریم فک میکنیم بیشتر حالیمونه زرتی ناامید و افسرده هم میشیم!


برای لحظاتی دخترک قصه ی ما آروم گرفت. با پشت دست اشکاشو پاک کرد و به دور دست ها خیره شد. سردرد لعنتی بازم قوت گرفته بود و تهوعم به جونش انداخته بود. سمت گلش برگشت و آروم برگاشو نوازش کرد. بینیشو بالا کشید و گفت خوبم ببین! بخدا خوبم! فقط یه جیزی برام حل نمیشه اونم اینه که نکنه . و بازم نتونست جمله رو تموم کنه. چشماشو بسته بود و لبشو گاز می گرفت. از لابلای مژه های بلندش دونه های اشک شبیه مروارید شتابان بیرون غلتیدند و از گونه ها لیز خوردن پایین. بعضیاشون مخمل لبهاشو بوسیدن و چندتام سر خوردن روی گلبرگ های گل مهربونش آروم گرفتن.

تنور زندگی گرم بود. آدما گم شده بودن. خاطره ی بوسه ها دفن شده بود. از مدتها پیش شهرمون خاکستری پوشیده بود.


تمشک اول: دکتر  س.م منو با لحن پدرانه ای نصیحت کرد. از اون نصیحتا که یه لحظه هم رهات نمیکنن.

تمشک دوم: با ساحل رفتیم خرید و لباسای خوشگلی با قیمت مناسب خرید و کلی خوشحال شد. منم ذوق کردم:)

تمشک سوم: بالاخره بدون سایت ایران داک و ارورهای مسخرش، تونستم قدم اول برای نوشتن پایان نامم رو بردارم.


+اگر جریان تمشک ها رو نمیدونین به

پست شماره ۵۴ سر بزنین! زندگیتون هر روز تمشکی تر:)


یه نظریه ی روانشناسی رو تو صفحه چت خودم توی تلگرام ذخیره کرده بودم٫ امشب اتفاقی چشمم خورد به نظرم جالب بود:

هر روز سه اتفاق خوشایند را که برایتان افتاده است بنویسید.

سه اتفاق حتی کوچک.

این کار را برای ۲۱ روز ادامه دهید.

سه اتفاق هرروز باید مختص آن روز باشد.

این کار مغز را عادت می دهد که بر روی مسائل مثبت تمرکز کند و چنین عاداتی باعث خوشحالی شما می شود.»

بله! به همین سادگی و زیبایی :) تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم فکر میکنم مثل شکلات باشه برای شرایط سخت.(یا حتی یه میوه ی دوس داشتنی مثل تمشک) میتونی جعبه رو باز کنی و یه دونه شو مزه مزه کنی تا حالت بهتر شه! اسم این قسمت رو بذاریم سبد تمشک روزانه چطوره؟! شما هم میتونین سبد خوشمزه ی خودتون رو داشته باشین! شکلات، پاستیل، گوجه سبز، لواشک، انجیر، پشمک یا چی؟! :) 

اولین تمشک های روزانه:

تمشک یک: صبح که گوشیم آلارم زد اولین چیزی که حس کردم عطر بارون و صدای نازش از پنجره ی نیمه باز اتاقم بود. انگار وسط بهشت خوابیده بودم. پتو رو محکمتر دور خودم پیچیدم (چون میدونستم امروز میشه دیرتر رفت) نیم ساعت بیشتر خوابیدم و اونقدر کیف کردم که هیچ کس با خوردن هیچ زهر ماری نکرده!

تمشک دو: امروز دکتر ط خیلی خوب بهم توضیح داد و چند تا نکته خوب در مورد آنوریسم آئورت یادم داد.

تمشک سه: یک نفری توی دنیا وجود داشت که بدون اینکه با من نسبتی داشته باشه یا خیر مادی و معنوی از من بهش رسیده باشه، حرفامو در مورد مشکلات مسخره ی این روزها گوش کرد و بهتر از هرکسی وضعیتمو بهم گفت. به جای همه ی آدمای عوضی، سر اون غر زدم حتی داد کشیدم . با خونسردی حق رو به من داد و مشکلات پیش اومده رو نتیجه شجاعت و زیر بار حرف زور نرفتنِ من می دونست.

شما هم شروع کنین به جمع کردن تمشک های خوشمزه :)


بعد از یک کشیک جذاب وشلوغ، با یه حال عمومی نه چندان رو به راه، رسیدم به امروز!

اولش یکم استراحت کردم و صبحونه خوردم. از بیمارستان که بیرون اومدم هوا خوب بود و میشد پیاده تا یه جاهایی رفت.

اولین علامت آنمی یا کم خونی همین خستگی و خواب آلودگی کوفتی بود که تا پام به خونه رسید دامنم رو گرفت! فک کردم یکی دو ساعت میخوابم بهتر میشم. اما فشارم افتاده بود با اینکه پی در پی بیدار میشدم و ساعت رو چک میکردم اما توانایی بلند شدن نداشتم. نمیدونم رویا میدیدم یا کابوس! هرچی بود حالمو بدتر می کرد. نزدیک هشت شب با ضعف و گرسنگی بالاخره بلند شدم. سرم سبک شده بود. چشمام تیره و تار می شد. یه آبمیوه حالمو بهتر کرد اما هنوزم رنگ صورتم عین گچ دیوار بود. شوفاژ تا ته باز بود که کارِ خون رفته ی منو بکنه! گرما هم قابل تحمل نبود، پنجره رو تا ته باز کردم و سعی کردم تا جایی که میتونم ریه هامو از هوای خنک پر کنم. لپ تاپمو روشن کردم و رفتم به سایت ایران داک. مثلا قرار بود امروز کارای پایان نامه رو جلو ببرم اما سایت مسخره قاطی کرده بود. کلافه شدم. پاشدم یه لقمه آماده از یخچال برداشتم. سرم گیج رفتم، سعی کردم زودتر بشینم. کسی بهم خبر داد فردا باید زنگ بزنم امور دانشجویی گفتن کارم دارن. افکارم مشوش شد یعنی کارشون چیه؟ من دیگه واقعا توانایی صحبت درباره بدیهیات رو ندارم. خدا لعنت کنه هرکس که بر اساسی غیر از مهارت کافی و تجربه، افراد رو صاحب منسب میکنه. 

باید همه افکار مزاحم رو ریخت بیرون از این ذهن شلوغ. جسم هم در روز های رنج، شاید به گردنمون حقی داره.

میشنوی؟ مثلا بیا برام حرف های خوب بزن. نه! اصلا از هر چیزی میخوای بگو. با مخمل صدای تو، دنیا جای بهتری میشه.



هم یکی از بچه ها پیشش حرفای بیخود زده بود، هم گویا برای جراحیش مشکلی پیش اومده بود؛ بهر حال تا خواستم حرف بزنم بیخودی دعوام کرد. ماتم برد. قاطی کرده بود. هر چی گفت گفتم باشه استاد! هرچی شما بگین! استاد دیگه ای که اتفاقی اونجا شاهد ماجرا بود هی اشاره میکرد که جدی نگیر! ناراحت نشو حالش خوب نیس. اما دیر شده بود. من هم بهم برخورده بود هم غصه قلبمو سوراخ کرده بود.

تا عصر هی افکار ناراحت کننده رو نشخوار میکردم. شب ز زنگ زد و کلی برام حرفای خوب زد. بعدش نوبت ف بود:

گفت: زیادی جدی گرفتی دنیا رو

گفتم: دست خودم نیست خب حق نداشت اونطوری باهام صحبت کنه

گفت: میدونم ولی بیخیال

گفتم: بیخیال

گفت: نه اینجوری نمیشه! هنوزم صدات جون نداره.

یه مکثی کرد انگار یه فکر بکر به ذهنش رسیده باشه! گفت: اصلا به چشماش فکر کن، میشوره میبره همه چی رو!

به چشمات فکر کردم. دلم برات قد یه گنجیشک شد. صدای خندم توی اتاق پیچید! راست میگفت من برای غصه خوردن و فکر کردن به بقیه وقت نداشتم. باید چشمامو می بستم و غرق خیال تو می شدم. شبیه یه بچه دبستانی که مشغول پر کردن سرمشق روزانه ش میشه، شبیه قلبی که برای زندگی ضربان رو تکرار می کند باید منم برای بار هزار و چندم باید به چشم هات فکر میکردم.


+تمشک های روز سوم

یک: ریحانه دفاع کرد. خوشحال شدم براش :)

دو:دوستهای خوبم در شرایط ناراحتی کنارم بودن.

سه: چشم هات، چشم هات و امان از چشم هات.



برای سومین بار، این جمعه هم اون

شعر قرارمون

رو تو ذهنم مرور کردم.

جراحی قرار نبود تا این اندازه بخش بدی بشه. هرروزش یک سال و هر سالش پر از سال ۹۶ و از دست دادن هاش!

جراحی قرار بود آخرین بخش از دوران دانشجویی و شادیش نوستالوژیک شیرینی باشه برای سال ها بعد. قرار نبود بفهمم طعم تلخ هم میتونه انواعی داشته باشه و بدترین نوع اون، رنگ عوض کردن نزدیک‌ترین آدم‌هاست؛ یکی بعد از دیگری. شبیه دونه‌های تلخِ آخرِ یک ظرف آجیل که همه چیو حیف میکنن. گاهی روی تختم دراز می‌کشم سعی میکنم به یادم بیارم روزهای خوب چه جوری بوده و چقدر دلم میسوزه.

مریم برای دلداریم میگه فدای سرت دوهفته بیشتر تا پایان ماه نمونده بعد راحت میشی! یاد یه جمله از کانال های تلگرام میفتم که گفته بود این روزا که آرزوی گذشتن و تموم شدنشون رو داریم اسمش جوونیه. 



از پشت شیشه اتوبوس به تب و تاب خرید شب عید نگاه می کنم. تا غروب چیزی نمونده و هر ساعت جمعیت بیشتری به خیابونا اضافه میشن. یک ربعی میشه وسط شلوغی گیر کردیم. چقدر دوس دارم که بی هوا پیاده شم و ساعت ها بین مغازه ها، دستفروش و خوراکیای نیمه تمیز بازار، دیوونه بازی در بیارم. بعد به مریم زنگ بزنم بیاد پیشم. طفلک هیچ وقت نشد باهاش برم اون رستورانی که موسیقی زنده داشت، یعنی این کشیکای کوفتی نذاشتن. بعد از خریدای پنجشنبه پول آنچنانی تو حسابم نمونده ولی کی میدونه با همینم میشه خوش گذروند و کلی چیزمیز خرید! گوشیمو چک می کنم مریم پیام داده کجایی عزیزم :)

روی تابلوی یه مغازه نوشته اغذیه مامان جون! بازم فکرم میره پیش مامان و ام آر آی که براش خواسته بودم. صبح که باهاش حرف زدم سعی کردم خیلی عادی باشم اما موقع خداحافظی یهو گفت من خوبم اینقدر نگران نباش. وا رفتم. از کجا فهمیده بود؟ اتوبوس به اندازه یه ترمزِ درجا، میره جلو. بغض می کنم، اما زود قورتش میدم. خودمو جمع میکنم و چند تا صلوات می فرستم. به خودم نهیب می زنم که توکلت کجا رفته دختر؟ 

هندزفری رو توی گوشم فشار میدم و صدای آهنگ رو تا ته باز می کنم. 

میشد سرمو روی سینت بذارم و اشک ها راهشون رو باز کنن. میتونستی با بابا حرف بزنی؛ بگی فاطمه بیخودی داره سختش میکنه.  میدونی؟ میشد هزار جور دیگه گرمای نگاهت، مخمل صدات و تمنای آغوشت رو به رخ بی رحمی های روزگار کشید و به ریش غصه ها قاه قاه خندید؛

اما افسوس تو باز هم دیر کرده بودی.


این سفر حاصل دعای چند ماهِ پیشِ منه؟ یا موج گرم و آبی مهربونی‌تون؟ من چقدر خوشبختم! پلکامو هر بار محکم باز و بسته می کنم و تصویر صحن و سرای رضوی و مسجد گوهر شاد رو قاب میکنم و میزنم به پیشونی حافظه زندگیم. یه جوری که همه ی رنگ های مرده محو میشن. ساحل منو کشون کشون میبره صحن انقلاب! توی این سرما دارم فکر میکنم چه کاریه نشستن توی صحن؟! از جمعیت رد میشیم میرسیم به سقاخونه. روی یه فرش اون اطراف میشینیم. سرمو بالا میگیرم که غر بزنم اما تمام قاب چشمامو گنبد و گلدسته‌تون طلایی میکنه. فقط صدای خفیفی از ته گلوم در میاد: ای جااان. این قاب زیبا رو هم کنار اون یکی میزنم بهترین جای حافظه زندگیم. حالا همه چی رنگ دیگه ای گرفته. قدم ن میام به رواق امام خمینی. همیشه با خودم فکر میکنم چطور یه آدم میتونه اینقدر مهربون باشه که اتمسفر اطرافش هم متفاوت بشه؟! از شوق و دلتنگی حالم دگرگونه. گاهی اشک ها برای شستن سنگفرش صحن سبقت میگیرن گاهی کلمات برای حل شدن در فضای حرمتون به زبونم جاری میشن اما دلم همیشه در طواف عشق شماست.

چند نفس عمیق برای من کافی نیست کاش میشد هوای حرم رو توی شیشه بریزم برای همه روزها.

میدونم که بازم زود دعوتم میکنه، میدونید که دلم قدِ دلِ کبوترای گنبد‌ه .

+نایب ایاره همه‌ی دوستان خوب مجازی‌م بودم. زیارت هممون قبول:)


خوبیم! شبکه خبر و استانی داره میگه آروم باشین. مامان خوراکیای قابل حمل رو گذاشته دم دست که اگر شرایط اضطراری شد؛ برداریم بریم پشت بوم! آب هنوز وارد خونه‌مون نشده. جات خالی داشتیم حرف میزدیم سیل بهتره یا زله. همینطور داره تجربه‌هامون متنوع‌تر میشه جانم! من کلی خاطره دارم برای بچه‌هامون تعریف کنم!

رجب هم داره نرم نرمک جاشو میده به شعبان، حواست هست؟

من روزه‌هامو گرفتم. دعاهامو کردم. دخیل‌ نگاهمو اما نگه داشتم برای چشمهات و.

اگر اینقدر نشدنیه عیب نداره. اوهوم! نمردم که! میبینی؟ آدمیزاد اگه زن باشه زود به همه چی عادت میکنه. بدون اینکه بفهمه به نفس کشیدن ادامه میده و هر روز به مرگ نزدیکتر میشه جانم یعنی اگر از قبل نمرده باشه. من نمردم با زله، سیل، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت. 

 اصلا از تو چه پنهون تازه یاد گرفتم چطور باید زندگی کرد. آمیخته با مردم و دغدغه‌هاشون اما ز غوغای جهان فارغ! اطرافم رو خلوت‌ از اغیار کردم و به جای جفتمون عاشقانه زندگی میکنم عزیزم:) مثلا میدونستی میشه به جای جفتمون جهادی رفت؟ عاشقانه آهنگ گوش کرد و چایی نوشید؟ میشه قدم زد زیر بارون میشه صدای سیل رو شنید و از ترس صلوات فرستاد حتی! دیوونه نشدم جانم حالا بگو اسم این سبک زندگی جدید رو چی بذاریم؟ عاشقانه‌های دنیا رو در واژه‌ای تمام کن.



شاید حق با جاهلیت عرب بود که دختراشون رو زنده زنده تو گور میذاشتن! مرگ یه بار بود و شیون یه بار. نه مثل حالا اینقدر مرگ تدریجی.

غمگینم به اندازه تموم دخترای دنیا که چیزی رو دوس دارن و دست و بالشون بستس.

احساس می‌کنم تموم عمر بیهوده ذوق اهدافم رو داشتم و تموم رنج‌ها و سختی‌های این مسیر به تنم مونده. 

میگن مبعوث شدی که پشت و پناهمون باشی. تو‌همچین روزی، طنین آوای اسم دلنشینت بی دریغ از همه‌ی لب ها شکفت، وبعد عطر عشقت دنیا رو گرم کرد.

من، قد یه کوه غصه دارم و دلم نگاه پرمهرت رو میخواد حضرت پدر.


شاید حق با جاهلیت عرب بود که دختراشون رو زنده زنده تو گور میذاشتن! مرگ یه بار بود و شیون یه بار. نه مثل حالا اینقدر مرگ تدریجی.

غمگینم به اندازه تموم دخترای دنیا که چیزی رو دوس دارن و دست و بالشون بستس.

احساس می‌کنم تموم عمر بیهوده ذوق اهدافم رو داشتم و تموم رنج‌ها و سختی‌های این مسیر به تنم مونده. 

میگن مبعوث شدی که پشت و پناهمون باشی. تو‌همچین روزی، طنین آوای اسم دلنشینت بی دریغ از همه‌ی لب ها شکفت، وبعد عطر عشقت دنیا رو گرم کرد.

من، یه کوه غصه دارم و دلم نگاه پرمهرت رو میخواد حضرت پدر.


دکتر قرص هایش را تنظیم کرده بود و گفته بود ممکن است ماه رمضان نتواند روزه بگیرد. غم چنبره زده بود روی دلش. برق از چشمانش رفته بود. متفکرانه گفتم: "عزیزم خب روزه میگیری‌که حرف خدا رو اطاعت کنی دیگه؛ حالام دستورش این شکلیه، چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که هرچی بگه تو میگی چشم!" چیزی نگفت به دور دست‌ها خیره شده بود. انگار اصلا من و حرف هایم آنجا نبودیم. خودش بود و تو! و من چه تلاش بیهوده ای کرده بودم برای یاد آوری‌ات.

از پسِ اردوی هفتدهم، هجدهمی هم رسید؛ از پس نرسیدن، باز هم جا ماندن نصیبم شد. پرنده‌‌ی بال و پر بسته را آرزوی پرواز می‌کُشد‌‌‌‌. بی‌تاب‌تر شدم. گله کردم. اشک ریختم. آسمان را به زمین دوختم. آه چقدر دلم گرفته بود. ندایی از دوردست‌ها زمزمه کرد: بگو میخواستم به سوی تو بیایم.میخواستم در هوای تو نفس بکشم. میخواستم با تو عشقبازی کنم حضرت یار! گفتی بیا آمدم! بگویی نیا. اشک‌هایم را پاک می‌کنم، لبخند می‌زنم و باز هم می‌گویم چشم جانا.

"من که در تُنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم"


تو هم ما رو در حالت "استخوان در گلو" و "خفه‌خون گرفته" دوست داری انگار. باشه! مگه جز اینم میتونم بگم؟ مگه اصلا چیزی میتونم بگم؟!


زود "مرا به من باز دادند" خیلی زودتر از اونکه مسیری که شروع کردم حتی به شکوفایی و باروری برسه. اول کار گفتن بردار برو نبینیمت!


گاهی دقیقا برنامه زندگیت مشخصه، امروز چیکاره ای فردا کجایی، یک ماه دیگه فلان کار رو اگر به موقع انجام بدی به یکی از آرزوهات میرسی و حتی افق یک سال بعدت هم مشخصه که اگر فلان کار رو منظم انجام بدی مزدشو سر سال نشده میگیری. پوووف حتی قدم اولمم عین لاکپشت دارم برمیدارم. همه چیز به طرز فجیعی بوی بی حوصلگی گرفته. کتابام، لپ تاپم، تلویزیون خونه، آدمای اطرافم، خوراکی‌ها، باشگاه و حتی حموم خونه! بی هدف و بی انگیزه روزها رو به شب میرسونم. از این منِ جدید نه خوشم میاد نه میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم! کاش یکی پیدا میشد به اندازه دو صفحه از پایان ناممو برام بنویسه فقط دو صفحه. چه کوفت مزخرفیه این لعنتی اه.

این ایرانسل و اپراتورهای موبایل الهی که زودتر با بقیه های مملکت منفجر شن راحت شیم. امروز بسته اینترنت یک ماهه میخرم سر هفته تموم میشه. هرجور حساب می‌کنم این حجمی که میخرم اونی نیست که استفاده میکنم :/

دلم ساعت برنارد میخواد که فعالش کنم تا پایان این بی‌حوصلگی لاعلاج! تا مرگ این منِ غریبه. اخه میدونی به ازای لحظه به لحظه‌ی کرختی‌هام، حس میکنم عمرم داره به فنا میره و هی حرص میخورم و حرص میخورم و.! اانگار بختک افتاده رو مخم. وگرنه این همه خریت یکجا هیچ جوره معنی نمیده :/


هزاران فرشته بال گشونده‌اند و صدها ملک فرود آمده‌اند تا امشب را زیباتر جشن بگیریم. عطر عشق پیچیده و به قول عرفان نظرآهاری شهر قدم به قدم و کوچه به کوچه مسجد است. مسجدی که هر کاشی‌ فیروزه‌ای اش اشکی‌ست و هر مناره سر به فلک کشیده‌‌اش آهی. هر نفس مرواریدی است و هر چُرتی صندوقچه‌ای جواهر! گنج های زمین و خزانه‌های آسمان را برسرمان می ریزند و اسفند را دور سرمان می‌چرخانند. پایان هرروز خدا میگوید چیزی از من بخواه بنده‌ی خوبم!.

دیدن روی ماهت، می نابی‌‌ست که ما را تا ملکوت بال پرواز می‌دهد. خوش آمدی عزیزترین ماه خدا


روزهای تکراری و پردغدغه می‌گذشتند. کارها لاکپشتی پیش می‌رفت. حوصله‌ها ته کشیده بود. انگیزه‌ها خاک می‌خورد. زندگی خمیازه می‌کشید و عقربه‌ها خوابیده بودند که آمد! 

یک دوست خیلی نزدیک یک دوست خیلی دور! آمد و هیاهویی به جان خانه‌ انداخت. به روی طاقچه‌ی دل دستمالی نم داری کشید. آفتاب را روی پنجره پهن کرد. امید را آب داد. رادیو را روشن کرد. باتری زندگی را نو کرد و رفت :)



نمیشه تهران رو دوست نداشت :) اعتراف میکنم به نسبت قبل، کمتر دلتنگش شدم اما معنیش این نیست که کمتر دوسش دارم. مگه میشه شهر بهترین سال‌های جوونی رو به این سادگی فراموش کرد. یه چیزایی هست که مخصوص تهرانه و این خواستنیش میکنه. حتی اگه همون موقعیت رو شهر دیگه بتونی داشته باشی هرگز مزه‌ی تهرانیش رو نمیده. شاید واسه اینه که میگن خاک تهران آدمو میگیره. نمیدونم بهرحال صدسالم که از اینجا دور باشم و برگردم باز احساس غربت ندارم. تهران برای من شهر هدف‌ها و دغدغه‌های بزرگ بوده، شهر زمین خوردن‌ها و اشک ریختن‌ها، شهر موفقیت های بزرگ، شهر فکرهای عمیق برای همه جوانب . اگه بخوام تو یک کلمه خلاصش کنم میگم تهران مترادفه با کمبود زمان! هرگز به اندازه‌ای که دلم خواست نشد و نمیشه که توی این شهر آزادانه خوش بگذرونم و تفریح کنم. شایدم درستش همین باشه! نمیشه که یه جایی هم شهر دغدغه‌ها و موفقیت‌هات باشه هم تفریحای فوق العاده! اما نه! ممکنه حجم این دل‌گشت‌ها (کلمه هم تولید نمودیم:)) کمتر از انتظارات و نیازها باشه اما شهدشو میشه هنوزم حس کرد :)

تهران شهر احساسات ناشناخته و تنگناهای عجیب. بعد از دفاعم توی بهترین آلبوم خاطرات زندگی ماندگار میشی. از همون نوستالژی‌هایی که آدم دلش میخواد یه مدل دیگه مزه‌ش کنه :)


یک: مهمترین دعای این شبا میتونه این باشه که خدایا با حلالت ما رو از حروم بی نیاز کن!

چند شبه دارم پست‌هایی تایپ میکنم و بعد صفحه رو رفرش میکنم! هی فک میکنم همچین چیزی در حد انتشار توی این شبا نیست.

دو: پس از رنج‌های فراوان و مشقت‌های غیرقابل وصف بالاخره ویرایش پایان نامه و نگارش مقاله‌ش به پایان رسید. هرچند که اساتید محترم توی ماه رمضون اساسا حال نداشتن که بیان داوری کنن و دفاع کنیم بریم پی زندگیمون. اما خب ۲۱ خردادم زیاد دور نیست! جلسه دفاع تشریف بیارید خوشحال میشم :)

سه: بعضی رابطه‌ها مشخص نمیشه چی هستن. مثل من و ساحل که قبلا با هم دوست بودیم و الان نمیدونم نسبتمون چیه. لطف‌های زیادی بهم میکنه و توی موقعیت‌هایی که به کسی نمیتونم چیزی بگم، راحت میتونم شمارشو بگیرم و ازش کمک بخوام. اما اینکه نمیدونم الان دقیقا چی هستیم آزاردهندس:/

چهار: دلم برای کانال یک مشت پالس یا همون زیواتنو یا به عبارتی ورطه (ی الان!) تنگ شده. بعضی وقتا از گوشی خواهرم عکساشو میبینم. یاد گروه کتابخوانی که به موازاتش تشکیل شده بود افتادم. یاد کتابای زیادی که تو لیست خوندنمه. یاد طبیعتی که الان جون میده برای کتاب خوندن و فکر کردن به آینده رویایی. پوووف ولی نه ورطه رو دارم نه گروه رو نه کتابا رو میتونم بخرم و نه تا اطلاع ثانوی حق نشستن توی طبیعت و رویا بافی دارم. همش یاد دکتر کاظمی‌ میفتم. میگفت من تخصصمو گرفتم هرجا هرکار دوس داشتم برای دل خودمم کردم. مثلا توی جنگ عراق رفته بود سوریه هم‌ همینطور و. میگفت بچه ها درس بخونین ولی تو رو خدا به چیزایی که دوس دارین هم برسین. نشه که برسین به سن من و حسرت بخورین.‌ میگفت من الان حالم خیلی خوبه که هم درسمو خوندم هم جاهایی که دلم خواسته رفتم. منم باهاش موافقم! اما بیشتر از موافقت چیزی ازم برنمیاد فعلا :)

آینده: برای روزهای پیش رو از خدا خیر میخوام. اینکه زندگی بدون برنامه جلو بره قطعا مطلوب نیست اما این هم که بدونی جزء به جزء تا آخر سال باید چیکار کنی چنگی به دل نمیزنه. به نظر من همیشه باید جایی برای تصمیم‌های یهویی و دیوونگی‌های چند روزه یا حداقل روزی یک ساعت وقت برای دلخواسته‌ها، توی برنامه‌ باشه وگرنه که اون زندگی نیس کوفته :/ از خدا میخوام با وجود اینکه تا حد زیادی مشخصه که تا آخر امسال باید چه کارهای مهمی رو به سرانجام برسونم ولی یه کاری کنه کوفت نباشه لطفا. 

+ بیشتر برای هم دعا کنیم. توی دعاهای امشب به یادتونم، یادم کنید.


یکی باید چشم های آدم را دوست داشته باشد،

و یکی باید صدای آدم را دوست داشته باشد

و یکی دست هایش را

و یکی لبخندهایش را

و یکی باید آن طرز قدم برداشتنِ آدم را

و یکی باید آن طرز سر خم کردنش را.

یکی باید آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختن آدم را دوست داشته باشد،

و یکی عطرش را.

یکی باید آن طرز سلام کردن آدم را،

و یکی باید آغوش آدم را

و یکی باید آن بوسه های بی هوا را،

و یکی باید چشم های آدم را، نه؛ چشم ها را که گفته بودم،

یکی باید نگاه های آدم را دوست داشته باشد

و همه ی اینها باید یک نفر باشند؛ فقط یک نفر.



م. لطیفی


خیلیامون واسه عاشقی و شروع رابطه اونقدر عجله داریم که همه‌ی خودمون رو یه جایی جا میذاریم و فقط میدویم و میدویم و میدویم و آخرش نفس بریده دست رو زانو میگیریم. یهو میبینیم تهش هیچی نبود. یه نگاه به پشت سر میندازیم میبینیم اووووووه! چقدر راه اومدیم و نفهمیدیم. اونجاست که مثل خمیر کیک رو زمین ولو میشیم و آرزو میکنیم یه وردنه هم بیاد از رومون رد شه!

رابطه همیشه شاید عاشقانه نباشه گاهی میتونه یه دوستی یا صمیمیت شتاب زده باشه یا یه اعتماد بی‌موقع به یه همکار یا آشنای قدیمی. بهرحال بهترین عکس العمل در این شرایط پذیرفتن اشتباه هست و اینکه اجازه ندیم حرمت‌ها شکسته بشه.

اعتقاد قلبی من اینه که آدما میتونن اشتباه کنن اما حق ندارن حرمت بشکنن حق ندارن توهین کنن تحقیر کنن کسی رو واسه اشتباهش. آدما حق ندارن از حیوون پست‌تر و بی‌رحم تر بشن.حق ندارن همدیگه‌ رو بدرن و از روی هم رد شن فقط بخاطر اینکه ثابت کنن طرف مقابل دیگه مثل قبل براشون مهم نیست.

خواهش میکنم به آدمایی که اشتباهی وارد زندگیتون شدن و دارن میرن بیرون اجازه بدید به درد خودشون بسوزن و توی این آتیش ندمید.

ساحل امروز نیومد به سور کوچولوی فارغ التحصیلی من. البته بعد از اینکه دیروز دیدمش و دو دیقه بعدش گفت من الان با مهدیه قرار دارماااا و بعد از اینکه توی ماه رمضون و شرایط وحشتناکی که برام پیش اومده بود اونجوری جوابمو داد.

حق داره دوسم نداشته باشه یا ازم متنفر باشه اما نمیدونم چه اصراریه که این تنفر رو همه بفهمن اونم حالا که زمان و شرایط داره منو با خودش میبره و دور و دور و دوتر میشم شاید برای همیشه!

من مثل همه‌ی آدما توی این رابطه دوستی اشتباهاتی داشتم درست مثل اشتباهات خودش. اما ایییین همه دلشکستن واقعا روی قلبم سنگینی میکنه


+برای ساحل شاید سال‌ها بعد از من.


روباه به شازده کوچولو گفته بودش اگه منو اهلی کنی، هربار با دیدن گندم‌زار یاد موهای طلایی تو میفتم و دلم تنگ میشه.

این اپلیکیشن ادابازی این روزا خیلی پیام میده. مثلا میگه بیا بازی! دلمون برات تنگ شده یه سری بهمون بزن و از این حرفا! هربار منو یاد گلستان و حیاط تاریک مدرسه میندازه. اونجا که از شرجی هوا کلافه بودم و هی غر میزدم و آی غر میزدم :) اونجا که خستگی، جرقه شیطونیامو روشن میکرد، اونجا که تو خودتو می‌رسوندی و میخواستی با ادابازی هم که شده خاموشش کنی :))

+ هرجا هستی خوشبخت باشی رفیق خوب روزها.


هرچند این موضوع بیشتر توی نسل بابا اینا دیده میشه اما ردش رو ما هم مونده. اینکه توی اولین برخورد با هرکسی بدبینانه‌ترین حالت ممکن رو پیش فرض قرار بدیم و از بالا به پایین به طرف نگاه کنیم و حالت حق به جانبمون رو حفظ کنیم که مبادا طرف ما رو بخوره :/

بخدا الان قرن بیست و یک شده! کلمات یه دنیا توسعه پیدا کردن، زبان بدن و چشم ها و چشم ها و چشم های آدما، همه چی رو خیلی گویا و واضح بیان می‌کنه. کاش می‌شد به جای پیش داوری توی اولین برخوردمون با آدمای غریبه فقط یه کوچولو صبر کنیم و بذاریم خودش بگه کیه و چی میخواد بعد رفتارشو باهاش مطابقت بدیم، اگه همخوانی نداشت گرز گران رو دربیاریم:/ 

و خب اگه این گرز گران رو دراگون دنریس* ذوب می‌کرد چقدر خوب میشد واقعا!


* اشاره به قسمت آخر سریال گات که اژدها، تخت آهنین رو که باعث و بانی همه بدبختیا بوده نابود میکنه:)


تلگرامم پریده چند روزه، شایدم بیشتر! چون دقیقا نمیدونم از کی قطع شده بوده و نفهمیدم :/ بهرحال نسخه‌های زیادی از تلگرام های جعلی کشورمون و تلگرام اصلی با فیل تر شکن رو ریختم که در نهایت نتیجه همه تلاشام مثل نتیجه برجام بود:/ 

به دلایلی مجبور به متوقف کردن همه اپلیکیشن‌های چت هم شدم.‌ خلاصه الان فقط واتساپ دارم که اونم جدیده و اصولا کسی عادت نداره به من اونجا پیام بده، پس نتیجه میگیریم که کلا جز یکی دومورد معدود که اونم کارم داشتن کسی سراغمو نگرفته!

نمیدونم این اپلیکشن های چت چیکار کردن با زندگیای ما که بدون وجودشون تلو تلو میخوریم :/

اینجانب یه موجود سگ جونم که راه به راه سینوزیت گرفتم تو یک ماه اخیر (۳مورد) و نمردم هنوز. به درجه‌ای از گستاخی رسیده که به کوآموکسی کلاو دلبندم نیشخند میزنه بی شرف:/ سینوزیتو میگم! 

سر درد و درد چشم مداومم البته بعید نیس واسه ضعیف شدن بیشتر چشمهام باشه. بهرحال کدوم خری تو این حال، حوصله دکتر رفتن و عینک عوض کردن داره؟!

درس میخوندم تو یک هفته اخیر و یکمم سریال کره ای عشق جونم " تو از ستاره اومدی" رو برای بار شصت هزارم دیدم.

 و فکر کردم و فکر کردم و اونقدرررر فکر کردم که مخم رسما ترکید:/ به هرچی که بگی؛ به گذشته به آینده، به آدمای دور و برم. به اینکه خب که چی؟! اره به طور خلاصه بخوام بگم نتیجه افکارم این بود که هرچیزیو با این جمله ثقیل " خب که چی؟" می سنجیدم.

گاهی اینجوری میشم دیگه چه میشه کرد :) اثرات سینوزیت و درداشه گویا.

زینب داره دفاع میکنه براش کلی آرزوی خوب دارم. کاش میتونستم سردفاعش برم چقدر این دنیا همه چیش بیخوده. 

خوش بحال کسی که از فردا یک هفته میره مسافرت. وسط کویر!



چند باری بهش میگم: من راضی نیستم برام اون هدیه رو بگیری، واقعا میگما! (منظورم اینه که راضی به زحمتت نیستم خو!!) متوجه منظورم نمیشه و فک میکنه الان دادم ننر بازی در میارم :/ یا ؟ نمیدونم چه برداشتی میکنه که جواب می‌ده هرجور خودت صلاح میدونی؛ ولی خانم فلانی که اینو گرفته بود خیلی خوشحال شده بود. پوکر فیس میشم پشت تلفن، توی سکوت فک میکنم کدوم موجودیه که از هدیه گرفتن بدش بیاد آخه؟ توی سکوتِ من، برای خالی نبودن عریضه، حرفای بی ربطی می‌زنه! مطمئنم می‌کنه منظورم رو اصلا متوجه نشده و نمیدونم چه دردیه که نمیذاره متوجهش هم بکنم :)

می‌گه واسه اینکه کارتت زودتر برسه، آدرس خونه زی‌زی اینا رو بده! می‌گم من به زی‌زی اعتماد ندارم، می‌ره از کارتم سوء استفاده می‌کنه. بعد صدای خندم میپیچه توی تلفن. کاملا جدی جواب میده: نه این حرف رو نزن! من باز دهنم وا میمونه. د آخه تو که میدونی ما دوتا اونقدر با هم راحت هستیم که پشت سرش میتونم مزخرف بگم و بعد سه تایی دور هم تعریفش کنیم و قاه قاه بخندیم.

نمیدونم اینی که هرچی میگم رو یه طور عجیب و غریب برداشت می‌کنه علامت دور بودن دنیاهامونه یا اینکه این عجله و تخت گاز رفتن، واسه دستپاچگیشه:/ بهرحال اصلا چیز جالبی نیست. اگه کسی این اندازه از دنیای من دوره که حرف منو نمیفهمه و براش هم مهم نیست که بذاره توضیح بدم، همون بهتر که دیگه نبینمش.


وقتی احساس می‌کنید کسی بهتون نزدیکه یا اینکه با اشتیاق داره میاد سمتتون، بهش فرصت بدید که خودش قدم قدم ثابت کنه که با همه وجود اینو میخواد. فرصت دادن به این معنی نیست که هفت خوان رستم جلوش بچینید که بگید نتونست تقصیر خودش بود! یا اینکه بیخودی به کسی امتیاز بدید و راه رو براش هموار کنید. بذارید آدما برای داشتنتون آماده بشن و بعد بپذیرید. 

الان زمونه ای شده که عیار همه چی رو باید سنجید؛ و بیشتر از طلا، عشق رو.


تهران که بودم رفته بودم دیدنشان. یعنی آنها دعوتم کردند و من رفتم. قد یک قرن مهربانی‌شان گرمم کرد. آخرین باری که فرصت شد خداحافظی درست و حسابی کنم را خوب یادم هست. اشک جای خودش را به بغض داد. بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود. گفتم فراموشم‌ نکنین و بغض از گوشه چشمهام چکید روی سنگفرش‌های سرد پیاده روی بهشت زهرا.

چند ماه گذشت. من نرفتم. آنها آمدند.این همه راه تا کرمانشاه را. صدایم کردند، یک جورِ آشنا و مهربان. رفتم که جواب بدهم، دلم را لابلای استخوان و پلاک‌هایشان دیدم.دلشوره گرفتم که نکند دوباره مال بد بیخ ریش صاحبش باشد و هق هق راه نفسم را بست. صورت روی تابوت گذاشم و گفتم راهو گم کرده بودم.

آغوش پر مهرشان اما مثل همیشه گرم بود. گویا به رسم رفاقت آمده بودند غبار غم بنشانند دنیایم را.

به پرچم چنگ زدم، بوی یاس می‌داد. زار زدم: منو جا نذارید! لبخند می‌زدند و من فکر می‌کردم عشق بی شک از نگاهشان تا زندگی‌ام جوانه می‌زند.

چشم بر هم زدیم و وقت خداحافظی شد. از قولی که گرفته بودم دلم آرام بود. بوسه خداحافظی هنوز هم شور بود و عطش به جانم می انداخت. لابلای پرده‌ی اشک، دل من کاسه‌ی آبی شد و پشت سرشان ریخت. 

دست بردم روسری‌ام را مرتب کنم؛ عطر یاس پیچید. لابلای انگشتانم شکوفه‌های یاس روییده بود.


یکی از اساتید اطفالمون می‌گفت بچه‌هایی که شب به دنیا میان سیکل خواب و بیداریشون معمولا بهم می‌خوره.

مامان تعریف می‌کنه که واسه تولد من، از همون سرشب دردش می‌گیره و می‌ره بیمارستان و دوتایی مبارزه و تلاش رو شروع می‌کنیم. در نهایت من ۶_۷ صبح به دنیا میام. از وقتی یادم میاد همیشه‌ی خدا شبا دیرتر از همه‌ی موجودات اطرافم می‌خوابیدم. گاهی حتی شب(های) قبلم نخوابیدم و خوابمم میاد ولی باز دلم نمیخواد بخوابم! سمانه می‌گفت تو لذت سحر بیدار شدن رو نچشیدی، اگه نه اینقدر مقاوم نمی‌شدی :)

با عرض پوزش باید بگم‌ چشیدم و خیییلی‌ام دوسش دارم اما دلیل‌ نمی‌شه از عشقم به شب بیداری ذره‌ای کاسته شه :) مثلا کاش می‌شد هم شب خیلی دیر خوابید هم سحرخیز بود! خیلی جذاب می‌شد. 

کسایی که منو می‌شناسن می‌دونن یکی از بزرگترین لذت‌های زندگیم خوابیدنه :) اینکه لااقل یک شبانه روز در هفته رو بتونی بدون هیچ آلارم و دغدغه‌ای از هرساعتی تا هر ساعتی بخوابی؛ اصلا پدر خواب رو در بیاری:)

حالا اینا رو چطور میشه با هم جمع کرد، الله اعلم :))

شب رو می‌شه تا صبح کتاب خوند، فیلم دید، توی آسمون غرق شد و ستاره چید و فکر کرد و رویا بافت می‌دونم لذت خوابش هم اصلا قابل مقایسه با خواب روز نیست اما شبه و دیوونه بازیاش. آدما توی شب هزار بار بیشتر از روز به خود واقعی‌شون نزدیک می‌شن. بی‌مهابا به پستوی دلشون سرک می‌کشن و با دل‌خواسته‌های عمیقشون روبرو می‌شن. غصه میخورن، اشک می‌ریزن، رویاهاشون رو مرور می‌کنن و لبریز می‌شن از حسرتی عمیق یا شاید تصمیم‌هایی بزرگ. آدما ممکنه توی شب چیزایی بهت بگن و حصارهایی از حریمشون رو برات کنار بزنن که هرگز توی روشنایی روز فکرشو نمی‌کردی.

تاریکی، شب زنده‌دارها رو مسحور می‌کنه و ازشون آدمای متفاوتی می‌سازه؛ شجاع‌تر، عاشق‌تر و بسیار متفکر. .

راستی! آسمونِ شب اونورا چه شکلیه؟ :)


گاهی که یه کاری جلو نمیره، میشینم فکر می‌کنم ببینم کجای زندگیم گند زدم که اینجا خوردم به بن‌بست! آدم بزرگا میگن وقتی خرابکاری می‌کنی، به همون اندازه ازت توفیق قدم‌های خوب سلب میشه؛ مگر اینکه برگردی و درستش کنی. خدایا خودت یه کاریش بکن.

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم.


هروقت یک سال از ازدواج دونفر با همدیگه میگذشت مامانم میگفت خدارو شکر زندگیشون رو قلتک افتاده. یعنی بنظر مامانم و خیلی آدمای دیگه، آدما یک سال اول زندگی مشترکشون رو طبیعیه که با تنش سپری کنن و اگر بتونن اون مرحله رو پشت سر بذارن به یه ثبات نسبی میرسن و احتمال تغییر یا جهش ناگهانی در یکی از طرفین خیلی کمتر میشه. از این تغییرا که یهو یکیشون میگه احساس میکنم دیگه دوستت ندارم یا بدتر از اون، اینکه میگن من خیلی دوستت دارما ولی نمیتونم تحملت کنم و کنارت زندگی کنم!

از من میشنوین باور نکنید! اینا مال قدیم ندیما بوده. الان صد سالم که دونفر با هم زیر یه سقف باشن، دوست باشن، رفیق جون جونی باشن، باز ممکنه صبح یک روز بهاری یکیشون بیدار شه به طرف مقابل بگه ازت متنفرم!


گفتم رو کی کراش داری؟

سکوت کرده بود

تو صدام شیطنت ریختم و هی گفتم هان؟ هان؟ هان؟ :))

گفت کراش چیه من به کسی کراش ندارم این مسخره بازیا مال اوناس که با هم دوستن. 

گفتم خب به کی علاقه داری؟

گفت یکی!

یکیو تو دانشکده‌شون دوس داشت. ولی میگفت دوس ندارم به حسم پروبال بدم. حرف زدن از اون آدم بنظرش پروبال دادن بود.

یعنی یه روز اونم همینجوری ترک میکنه؟ گاهی فک میکنم واقعا چقدر خودخواه بودم که نذاشتم با پرهام ازدواج کنه :/  هرچند اشتباه بود بنظر من. ولی هیچ وقت جلوی خواست هیچ کس خودتونو به آب و آتیش نزنید. آدما فک میکنن جاشون دارید تصمیم میگیرید تو زندگیشون دارید دخالت میکنید و بعد خیلی محترمانه ( یا شایدم نه آنچنان با احترام! ) از زندگیشون پرتتون میکنن بیرون.



هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت! اگر امر بفرماید عشق

پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق


فاضل عزیز


این پست با حس زیبای موسیقی

خاتون عزیزم نوشته شده. همزمان پلی کنید و بذارید موسیقی به پست من، روح بِدَمه :)

امشب ماه گرفت. مثل سال‌هایی که دبیرستانی بودم و هرشب ساعت‌ها محو آسمون شب می‌شدم، رفتم که بین ستاره‌ها دنبالت بگردم.

شهر پر از نور و چراغ‌های اضافه بود. ندیدمت. دلم برات پر کشید. دنیا تنگ تر شد.

میدونی! وقتی دل آدمیزاد قد یه سر سوزن می‌شه، هیچ دو دوتایی، چهارتا نمی‌شه. بیا امشب رو تا صبح زیر طاق آسمون کنار هم بمونیم. مثلا عطرت بپیچه تو موهام، غصه‌ها و دوریا رو لابلای حریر صدات گم کنم. مهربونیات مرهم تموم این سالهاست. حتی از دور حتی .حتی .حتی. میبینی عشقم! گمونم سال‌ها بعد مادربزرگی داستانمون رو واسه نوه‌هاش تعریف کنه. داستان دختر عاشقی که روی همین قالیچه عشق، تا ابد محو یه ستاره‌ی دور بود.

دل آدم که میگیره، بقول خانم جون هزار جور فکر و خیال جورواجور میزنه به سرش. امشب دلشوره‌ی بدی به جونم افتاده بود از اونا که خودت باید میومدی و از بیخ ریشه‌شو میخشدی. که نیومدی و ریشه دووند و شاخه پهن کرد و روی همه قالچه دونفره خوشگلمون سایه انداخت. اونقدر که آسمون و ستاره‌هاش گم شد.

طلوع کن از سمت آسمون من. صورت‌های فلکی قرن‌هاست راه رو چراغون کردن.‌‌ جهان به خواب عمیقی فرو رفته، و من آخرین دختر عاشق روی زمینم.


وقت‌هایی هست توی زندگی که دلت میخواد یکی محکم تت بده و بگه بیدار شو. چشماتو باز کنی و ببینی همه چی خواب بوده. هیچ کدوم از سختیا، غصه‌ها، درد‌ها واقعی نبودن و همه چی تموم شده.

وقتایی هست توی زندگی که احساس می‌کنم لایق خیلی از چیزایی که دارم نیستم که واسه من دارن حروم میشن، مثل علمی که بهم غرور داده یا احساس پاک عزیزایی که بلد نیستم چطور قدرشو بدونم.

یه وقتایی دوس دارم توی زندگی هیچی نفهمم. شبیه مریض دیپ کمای آی سی یو که زیر ونتیلاتوره.

 

برام دعا کنین خواهش می‌کنم.


واقعا چطور بعضیا از کل‌کل لذت می‌برن؟ من هرطور فکر می‌کنم نمی‌تونم احساسی بهتر از تنفر نسبت بهش داشته باشم.

کل‌کل واسه مسخره بازی یا واسه شوخی و خنده یا لجبازی یا هرکوفت دیگه‌ای! اینکه حرف بزنیم برای اینکه جواب همو داده باشیم و روی همدیگه رو کم کنیم چطور می‌تونه حال بِده؟! یعنی واقعا هیچی بهتر از این برای حال کردن باهم نداریم؟!

آره خب منم ممکنه کل بندازم با کسی! البته فقط در صورتی که عصبانی باشم و نصف عقلم کار نکنه :/ که بعد از رفع اون حالت واقعا برای خودم متاسف می‌شم بابت همچین حرکت خرکی‌ای:|


عیدتون مبارک. غم و غصه نخورید، شادی بخورید! می‌دونم که غم همیشه‌ی خدا در دسترسه و تازه اگه نباشه هم تا صداش کنی سه سوت خودشو میرسونه ولی شادی رو باید مثل فسنجون پاشی بری درست کنی و براش زحمت بکشی، اما بازم میگم شادی بخورید. چون اصولا غم مثل تخمه میمونه وقتی میخوری دیگه اونقدر میخوری که جونت درآد. هرچی میخوای نخوری باز میبینی که داری میخوری و خلاصه که شروعش با خودتونه و تموم کردنش با. نه نه! اصلا فکر نکنید که کسی میاد و نمیذاره بخورید نوچ! نهایتا بگن چرا داری میخوری و فلان. ولی دردِ تخمه رو، گفتنِ نخور دوا نمیکنه! باید یکی بیاد از جلوتون بَرِش داره، که لطفا تف بندازین تو روی اون تفکر خرکی که منتظره همیشه یکی بیاد تخمه‌ها رو برداره:/ 

خیلی چرت گفتم خلاصه اینکه برای شاد بودن باید آدمیزاد خودش و دیگران رو کمی دوست داشته باشه. چه اشکالی داره وقتی فسنجون میپزیم برای کسی هم ببریم؟ شاید یه وقتم ما هی داشتیم تخمه میخوردیم کسی برامون فسنجون فرستاد. دنیاست دیگه از هر دری بدی از همون در بله :)

 

عیدتون مبارک زندگیتون به خوشمزگی فسنجون یا قرمه سبزی یا هر شادی خوشمزه‌ی دیگه‌ای (بالاخره شادیا فقط یه طعم ندارن ملتفت هستید که؟ :) )


دوست دارم نوشتن رو دوباره ادامه بدم اما همچنان اینکه کی میخونه، برام مهمه.

بعضی حرفا رو هیچ جا نمیتونم بگم اما دوست دارم ردی ازش بمونه برای آینده؛ هم از جهت خاطره و هم برای عبرت.

از این به بعد تمام پست‌ها رمز‌دار خواهد بود.

از دوستانی که وبلاگ من رو میخونن و مطالب رو دنبال می‌کنن خواهش می‌کنم آدرس وبشون رو به صورت خصوصی بذارن تا رمز ثابت مطالب عمومی براشون ارسال بشه.

مطالبی که شخصی باشن هم به نحو دیگه‌ای توی عنوانشون مشخص میشه.

ممنونم از دوستان عزیز بلاگستان :)

 

+ چقدر جای خاتون خالیه. اگه اینجا رو میخونی لطفا برگرد، دلم برات تنگ شده.


از این به بعد تمام پست‌ها رمز‌دار خواهد بود.

از دوستانی که وبلاگ من رو میخونن و مطالب رو دنبال می‌کنن خواهش می‌کنم آدرس وبشون رو به صورت خصوصی بذارن تا رمز ثابت مطالب عمومی براشون ارسال بشه.

مطالبی که شخصی باشن هم به نحو دیگه‌ای توی عنوانشون مشخص میشه.

ممنونم از همراهی‌تون :)

 

+ چقدر جای خاتون خالیه. اگه اینجا رو میخونی لطفا برگرد، دلم برات تنگ شده.


چگونه باور کنم خبر رفتنت را سردار؟
بلند شو مگر نمی‌بینی شامیان دور علی را گرفته‌اند؟
بلند شو برادر
دلم رفته بین‌الحرمین، کنار علقمه
بندبند وجودم دم گرفته ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»
بلند شو 
دلمان برای لبخندت، برای بصیرتت، برای آرزوهای شهادتت تنگ می‌شود
پاشو امیر لشگر ایران
بلند شو هنوز فتوحات زیادی باقی مانده
بلند شو دلم برای خم ابرویت تنگ شده
برای اخم‌های پرصلابتت
چگونه باور کنم رفتنت را؟!
آنقدر در کوه‌ها و بیابان‌ها به دنبال شهادت گشتی تا آخر تو را در آغوش گرفت
تو شهید زنده بودی
و حالا یارانت دورت را گرفته‌‌اند
قسم به حرمت حضرت مادر
برای هر قطره خونت باید هزینه‌ها بدهند
حاج قاسم، بشنو
بسم‌الله القام الجبارین» را پشت بی‌سیم می‌گویند!
علم بر روی زمین نمی‌ماند.

+پشت سر رهبرمان، با چشمانی اشکبار اما قلبی استوار و مشتی گره کرده، برای انتقامی سخت آماده‌ایم.


‌‎#انتقام_سخت تکنولوژی دور کردن تهدید جنگ است. حاج قاسم سالها با همین روش جنگ را از ایران دور نگه داشت. تنها راه دور نگه داشتن جنگ، حفظ همین راهبرد سردار است.
جنگ، نتیجه‌ی انتقام نیست، نتیجه‌ی عدم اقتدار است. تاریخ آمریکا نشان می‌دهد این کشور هیچگاه با یک ‎#مقتدر_منتقم نجنگیده است.

+با دغلبازی می‌گویند نتیجه انتقام، جنگ است. در حالیکه دقیقا برعکس، آمریکا دقیقا وقتی وحشی‌تر از قبل می‌شود که در چهره ما ترس ببیند. انتقام می‌گیریم تا منطقه از لوث وجود آمریکایی‌ها پاک شود.

@yaminpour


برای حکومت مصدق که نفت را ملی کرد و گرفتار کودتای امریکایی ۲۸مرداد شد

برای کودکان و ن و مردان مظلوم هواپیمای سرنگون شده توسط ناو آمریکا

برای تحریم‌های ناجوانمردانه اقتصادی

برای تحریم‌های دارویی و درد‌های بی‌پایان بیماران وطنم

برای خون تمام مظلومان خاورمیانه و ترورهای بی‌پایان آزادگان جهان

برای گستاخی‌ها تهدید‌ها و توهین‌های آمریکای منفور

برای صلح، گوهری که از منطقه ما گرفتند

برای رعب و وحشت‌هایی که داعش، این زاده‌ی نامشروع ایالات متحده در دل جهانیان انداخته بود و خون‌های به ناحق ریخته شده

برای تمام ادعاهای پوچ آزادی بیان اینستا و توییتر در این روزها

ایستادیم! با چشمانی باز مقابل دشمنی خار و ذلیل و بزدل.

برای خون مطهر سردار صلح منطقه و همرزمانش

برای قلبهای صدپاره‌ی مردم کشورم و آزادگان جهان

برای برداشته شدن سایه جنگ از سر منطقه به سبک حاج قاسم سلیمانی‌ها که بارها امتحانش را پس داده

برای شکستن گردن استکبار مغرور و گستاخ و م

برای اولین بار در جهان

مقتدرانه با موشک‌های شهید تهرانی مقدم با نام شهید صلح، سردار دلها سپهبد حاج قاسم سلیمانی با رمز مقدس یا زهرا سلام الله علیها، پایگاه نظامی شیطان بزرگ رو شخم زدیم و به زودی غرب آسیا رو از لوث وجودشون پاک خواهیم کرد.

وقتشه نظامیا به خونه‌هاشون برگردن، اینجا منطقه ماست :)


چگونه باور کنم خبر رفتنت را سردار؟
بلند شو مگر نمی‌بینی شامیان دور علی را گرفته‌اند؟
بلند شو برادر
دلم رفته بین‌الحرمین، کنار علقمه
بندبند وجودم دم گرفته ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»
بلند شو 
دلمان برای لبخندت، برای بصیرتت، برای آرزوهای شهادتت تنگ می‌شود
پاشو امیر لشگر ایران
بلند شو هنوز فتوحات زیادی باقی مانده
بلند شو دلم برای خم ابرویت تنگ شده
برای اخم‌های پرصلابتت
چگونه باور کنم رفتنت را؟!
آنقدر در کوه‌ها و بیابان‌ها به دنبال شهادت گشتی تا آخر تو را در آغوش گرفت
تو شهید زنده بودی
و حالا یارانت دورت را گرفته‌‌اند
قسم به حرمت حضرت مادر
برای هر قطره خونت باید هزینه‌ها بدهند
حاج قاسم، بشنو
بسم‌الله القاصم الجبارین» را پشت بی‌سیم می‌گویند!
علم بر روی زمین نمی‌ماند.

+پشت سر رهبرمان، با چشمانی اشکبار اما قلبی استوار و مشتی گره کرده، برای انتقامی سخت آماده‌ایم.


یک زن ایرانی‌ام.

وقتی کشورم به دستاور غرور آفرینی میرسه و ماهواره به فضا پرتاب میکنه؛ وقتی مهندسای کشور مرزهای علم رو جابه جا میکنن، وقتی پزشکای کشورم گرونترین داروها رو بومی سازی میکنن و توی اهدافشون درمان بیماری‌هایی که دنیا هیچ حرفی براش نداره گذاشتن، من یک زن ایرانی‌ام.

اونجا که کشورم در انتخابات سال‌های دور آبستن فتنه‌ها شد و ماه‌ها اموال عمومی و امنیت خیابونا طعمه آتش شد تا همین سالهای نزدیک که انتخاب دوستانم کسی جز آقای بود و ریاست جمهوری رو درسایه امنیت کشور به منتخب، تبریک گفتن، من یک زن ایرانی‌ام. وعده‌ها زیبا بود، برداشتن بالمره تمام تحریم‌ها، تعامل با همه جهان حتی اونایی که شواهدی از دشمنیشون از زمان مصدق در دست بود. من یک زن ایرانی بودم که با تموم تردیدها و نقدها، محکم پشت دولت مردمیش ایستاده بود. 

سالهای جوونی و تحصیل دانشجویی میگذشت و من در آستانه فارغ التحصیلی فهمیدم که هرچه از درآمد پزشکی شنیدم، درباغ سبز بوده؛ کشورهایی مثل آلمان و کانادا و انگلیس و حتی آمریکا به راحتی بهم اقامت با حقوق خوب میدادن اما من همچنان یک زن ایرانی بودم. از هر وجب خاک وطن بوی خون شهیدی فضا رو معطر میکرد و در هر شهر دور افتاده‌ای مردمی مستضعف از بی کفایتی بعضی مسئولین و رفاه طلبی شماری همکاران، رنج میکشیدند و من با تمام وجود یک زن ایرانی بودم.

سیل و زله و بلایای طبیعی گریبانگیرمون شد و در کنار دولت، عنصری مردمی، مثل همیشه، پا به پای جهادگران، مرهم دل مردم رنج کشیده بود و من یک‌ زن ایرانی عاشق وطن بودم.

برجام پاره شد و گام‌های برگشت ما بعد از اجرای تمامی تعهدات، حالا سست و کند و بی حاصل بود، گرانی ناگهانی و غیرکارشناسانه بنزین باز هم فضا رو تیره کرده بود و ما با تمام وجود پای دولتی که انتخاب نکرده بودیم ایستادیم که مبادا گزندی به کشور برسه، ما ن ایرانی بودیم.

دشمن از سستی لکنت زبان برخی‌ها گمان کرد در ضعیف‌ترین حالت ممکن‌ایم و سردار صلحممون رو ترور کرد و ما رو تهدید به زدن ۵۲ نقطه از خاک وطن. و من با چشمانی خیس و گلویی آکنده از بغض، زن ایرانی بودم که غیرت در رگ‌هاش می‌جوشید.

موشک‌ها غریدند و ریشه‌ی بزرگترین پایگاه نظامی و مهمترین تاسیسات جنگی آمریکا رو کندند و من یک زن پرغرور ایرانی بودم. در شرایط حساس نظامی و اوج تهدید‌ها برای کشور نازنینم، هواپیمایی سرنگون شد و هموطنانم پرپر. دولت از تمامی کشورهایی که تبعه اونا در هواپیما بود دعوت به بررسی و علت یابی کرد، و من یک زن ایرانی‌ داغدار بودم.

اعلام شد پدافند خودی در اون شرایط سخت جنگی به دلایلی نه چندان معلوم، به هواپیمای خودی شلیک کرده و . سردار سپاه با بغضی خفته در گلو و برق اشکی در چشم، خاضعانه اشتباه رو پذیرفت، تمامش رو. گفت ما سپرده بودیم پرواز‌ها کنسل بشه اما. اما رییس شورای عالی امنیت ملی باید تایید میکرده که.

و من یک زن ایرانی بودم با داغ عظیمی از وطن.

لاشخورها اما به میدون اومدن تا از جسم بی جان هموطنای عزیزم تغذیه کنن برای اهداف وطن فروشانه‌ی قبلی و ناآگاهان هم بعضی تکرار کردند و نمک پاشیدند به زخم ما. بعد از سه روز شمع روشن کردند و  وا اسفا سر دادند و شعارهایی برای سپاه و دولت مردمی. و من یک زن ایرانی بودم با قلبی مالامال از درد بی بصیرتی بعضی‌ها.

فارغ از کف‌های روی آب اما، حقیقت هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، چه حقیقت این قصه چه حقیقت ماهیت کسانی که یک شبه نگران وطن شدند، از کشورهای خارجی پیام دادند و خوشون رو غمخوار معرفی کردند ما اما هنوز هم با همه‌ی وجود پای تمام کم وکاستی‌ها و خوب و بد‌ها ایستادیم. من، تو، ما، ایرانی‌هایی که سالهاست قلبمون برای وطن میتپه.


یک زن ایرانی‌ام.

وقتی کشورم به دستاور غرور آفرینی میرسه و ماهواره به فضا پرتاب میکنه؛ وقتی مهندسای کشور مرزهای علم رو جابه جا میکنن، وقتی پزشکای کشورم گرونترین داروها رو بومی سازی میکنن و توی اهدافشون درمان بیماری‌هایی که دنیا هیچ حرفی براش نداره گذاشتن، من یک زن ایرانی‌ام.

اونجا که کشورم در انتخابات سال‌های دور آبستن فتنه‌ها شد و ماه‌ها اموال عمومی و امنیت خیابونا طعمه آتش شد تا همین سالهای نزدیک که انتخاب دوستانم کسی جز آقای بود و ریاست جمهوری رو درسایه امنیت کشور به منتخب، تبریک گفتن، من یک زن ایرانی‌ام. وعده‌ها زیبا بود، برداشتن بالمره تمام تحریم‌ها، تعامل با همه جهان حتی اونایی که شواهدی از دشمنیشون از زمان مصدق در دست بود. من یک زن ایرانی بودم که با تموم تردیدها و نقدها، محکم پشت دولت مردمیش ایستاده بود. 

سالهای جوونی و تحصیل دانشجویی میگذشت و من در آستانه فارغ التحصیلی فهمیدم که هرچه از درآمد پزشکی شنیدم، درباغ سبز بوده؛ کشورهایی مثل آلمان و کانادا و انگلیس و حتی آمریکا به راحتی بهم اقامت با حقوق خوب میدادن اما من بیشتر از تموم اونها به وطنم بدهکار بودم. از هر وجب خاک وطن بوی خون شهیدی فضا رو معطر میکرد و در هر شهر دور افتاده‌ای مردمی مستضعف از بی کفایتی بعضی مسئولین و رفاه طلبی شماری همکاران، رنج میکشیدند و من با تمام وجود یک زن ایرانی بودم.

سیل و زله و بلایای طبیعی گریبانگیرمون شد و در کنار دولت، عنصری مردمی به نام سپاه، مثل همیشه، پا به پای جهادگران، مرهم دل مردم رنج کشیده بود و من یک‌ زن ایرانی عاشق وطن بودم.

برجام پاره شد و گام‌های برگشت ما بعد از اجرای تمامی تعهدات، حالا سست و کند و بی حاصل بود، گرانی ناگهانی و غیرکارشناسانه بنزین باز هم فضا رو تیره کرده بود و ما با تمام وجود پای دولتی که انتخاب نکرده بودیم ایستادیم که مبادا گزندی به کشور برسه، ما ن ایرانی بودیم.

دشمن از سستی لکنت زبان برخی‌ها گمان کرد در ضعیف‌ترین حالت ممکن‌ایم و سردار صلحممون رو ترور کرد و ما رو تهدید به زدن ۵۲ نقطه از خاک وطن. و من با چشمانی خیس و گلویی آکنده از بغض، زن ایرانی بودم که غیرت در رگ‌هاش می‌جوشید.

موشک‌ها غریدند و ریشه‌ی بزرگترین پایگاه نظامی و مهمترین تاسیسات جنگی آمریکا رو کندند و من یک زن پرغرور ایرانی بودم. در شرایط حساس نظامی و اوج تهدید‌ها برای کشور نازنینم، هواپیمایی سرنگون شد و هموطنانم پرپر. دولت از تمامی کشورهایی که تبعه اونا در هواپیما بود دعوت به بررسی و علت یابی کرد، و من یک زن ایرانی‌ داغدار بودم.

اعلام شد پدافند خودی در اون شرایط سخت جنگی به دلایلی نه چندان معلوم، به هواپیمای خودی شلیک کرده و . سردار سپاه با بغضی خفته در گلو و برق اشکی در چشم، خاضعانه اشتباه رو پذیرفت، تمامش رو. گفت ما سپرده بودیم پرواز‌ها کنسل بشه اما. اما رییس شورای عالی امنیت ملی باید تایید میکرده که.

و من یک زن ایرانی بودم با داغ عظیمی از وطن.

لاشخورها اما به میدون اومدن تا از جسم بی جان هموطنای عزیزم تغذیه کنن برای اهداف وطن فروشانه‌ی قبلی و ناآگاهان هم بعضی تکرار کردند و نمک پاشیدند به زخم ما. بعد از سه روز شمع روشن کردند و  وا اسفا سر دادند و شعارهایی برای سپاه و دولت مردمی. و من یک زن ایرانی بودم با قلبی مالامال از درد بی بصیرتی بعضی‌ها.

فارغ از کف‌های روی آب اما، حقیقت هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، چه حقیقت این قصه چه حقیقت ماهیت کسانی که یک شبه نگران وطن شدند، از کشورهای خارجی پیام دادند و خوشون رو غمخوار معرفی کردند ما اما هنوز هم با همه‌ی وجود پای تمام کم وکاستی‌ها و خوب و بد‌ها ایستادیم. من، تو، ما، ایرانی‌هایی که سالهاست قلبمون برای وطن میتپه.

تاریخ خواهد نوشت از بصیرت ما، از ولایت پذیری و هوشیاری ما! خواهد نوشت که راه رو گم نکردیم، دشمن هرچه در توان داشت حیله و نیزنگ و دروغ و نامردی به کار بست، اما ما دوست و دشمن رو همیشه خوب شناختیم و دل دادیم به وعده حق خدا؛ ایستادیم پای کار وطنمون، محکم، غیرتمند و در نهایت پیروز.

 

+ به چیز عجیبی توی این مدت رسیدم، (خودمو نمیگم :) به رفتار ادما توی شرایط پیچیده دقیق شدم و نتایج خیلی عجیب بود) حب امام حسین و عشق و تقرب به مسیرش شبیه یه ستاره عمل میکنه. همونقدر توی کوره راه‌ها، راهنما و همون اندازه ارزشمند و ارزشمند و ارزشمند.

اصلا تبعاتی که به دنبالش میاد خیلی عجیبه. گره فهم خیلی چیزا رو باز میکنه برات و میبرتت جلوتر! نشونت میده چی رو لازم داری و راهش چیه. ماهیت اتفاقا و آدمها رو واضح‌تر میکنه و مهمتر از همه آرامش عمیقیه که بهت میبخشه.

مراقب ستاره‌تون باشید، خدا به هرکسی ستاره نمیده :)


گویا باید برای همه چی خون دل بخوریم.

دکتر کوچکی‌نیا در حوالی رشت با ابتلاء به کرونا در گمنامی درگذشت و بالاخره بعد از گذشت چند روز وزارت بهداشت تایید کرد علت مرگ رو. همکاران ما در شهرهای تهران، قم و اراک و گیلان خط مقدم مبارزه و سربازان جان برکف هستند که دولت گویا از ماسک و وسایل پیشگیری هم دریغ میکنه. یا بهتره بگیم عرضه مدیریت برای رسوندنش به این عزیزان و مردم رو نداره. 

به جای آموزش به مردم و در اختیار قرار دادن وسایل پیشگیری، به شدت و قدرت همچنان اصرار دارن در مسیر انکار قضایا بمونن آقایون! 

واقعیت اینه که کرونا یک ویروس سرماخوردگی معمولی بوده که الان به دلیل جهش ژنی، کشنده شده. همچنان نسبت به بیماری های مشابه ویروسی درصد مرگ بسیار پایینی داره خوشبختانه. این موضوع نقش پیشگیری رو پررنگ میکنه. تا زمانی که شیوع پایین باشه مرگ و میر کمی داریم و اگه اپیدمی اتفاق بیفته این درصد کوچیک، تعداد قابل توجهی خواهد شد. 

مسئولین که اصرار دارن به گمراهیشون، اما ماها باید به فکر باشیم. شست و شوی مکرر دست‌ها و خصوصا قبل از خوردن خوراکی‌ها رو یادتون نره. میوه ها و سبزی آنتی اکسیدانهای طبیعی و موثر در تقویت سیستم ایمنی هستن. مایعات فراوان استفاده بکنید. توی اماکن عمومی ماسک معمولی کفایت میکنه و نیاز نیست فیلتر دار باشه. 

اگه فردی توی خانواده دارید که دیابت یا مشکلات کلیوی و قلبی داره، تو خونه بمونه.‌خودتون هم تا مجبور نشدین خارج نشین. 

روبوسی و دست دادن رو با هیچ کس انجام ندید. مهمونی‌ رفتن به صلاح نیست. 

از مراجعه غیرضروری به مراکز درمانی بخصوص بیمارستانها جدا اجتناب کنید.

اینا رو میگم که بدونید چه کاری خوبه چی مضر، نه اینکه بیخود استرس بگیرید. خطر وجود داره، این نحوه برخورد ماست که تعیین میکنه که به سمت کنترل بریم یا اپیدمی.

مراقب خودتون باشید و اینکه دوستان عزیزم اگه سوالی داشتید درخدمتتون هستم.


با شروع کرونا، اعلام شد که آزمون تخصص ما هم از ۱۵ اسفند به ۴ اردیبهشت جابه‌جا شده. خوشبینانه میتونست یه فرصت تازه برای یه مرور دیگه و کم کردن استرس باشه اما انگار حق با بچه‌ها بود که از همون اول تو سروکله خودشون زدن. ماها هرکدوم یا سرکار پاره وقتیم یا کشیک یا یه تایم مرخصی چند ماهه گرفتیم و درس خوندیم تا بالاخره برسیم به اسفند که خب . بگذریم هرچی بیشتر ازش بگم داغونتر میشم. فشار روحی و استرس توی این چند ماه، کم بود که کرونا هم اضافه شد. کم و بیش خبر دارم که بچه‌هایی هم که امکان ادامه درس خوندن دارن، زیر بار فشار وضعیت فعلی نمیتونن تمرکز بکنن. خیلیا مرخصیاشون تموم میشه و باید برگردن به بیمارستان، بعضیا باید برن سربازی، بعضیام دیگه بینمون نیستن.

خیلی تلاش کردم روحیه‌مو حفظ کنم و برگردم به مطالعه اما حداکثر روزی سه چهار ساعت میشد کور و کر شد و درس خوند. اونم نصف فکرم پیش کانال همکارا بود و فیلم و خبرایی که از خودشون میذاشتن.

اونایی که من رو میشناسن میدونن یه فیلم‌باز حرفه‌ای ام که سابقه ۴۸ ساعت و بلکه ۷۲ ساعت فیلم دیدن بدون استراحت و مداوم رو توی کارنامه دارم! فیلم دیدن بهترین تفریح تنهایی منه برای که لااقل دو سه ساعت فکرمو از دنیای واقعی بکشه بیرون. توی انتخاب فیلم البته بسیار سخت گیرم. چی دارم میگم حالا که چی :) میخواستم اینو بگم که توی این مدت هیچ فیلمی ندیدم. عین یه آدمی شدم که ماتش برده و نمیدونه کجاست و کیه.

اواخر بهمن دونه‌های مهربون لیموشیرین رو کاشتم که سبزه‌ی سفره عید امسالمون بشن. جوونه‌ها سر از خاک بیرون آوردن و دارن هرروز بیشتر دستشون رو سمت آفتاب دراز میکنن. 

دوست جانم عروسیش عقب افتاد. اون یکی دوست جانم داره مادر میشه.

باد بدی داره میاد اینجا میترسم الان سقف خونه کنده بشه خوبی بدی چیزی دیدن حلال کنین :)

ببخشید که اینقدر پستم شبیه افکارم پاره پاره و غیرمنسجم بود. مراقب خودتون باشید. 

+ این پست به دعوت وبلاگ قشنگ مشتاق الیه نوشته شده. شما هم توی چالش شرکت کنید :)


۱. دفاع از پایان نامه و صادر شدن شماره نظامم

۲. به دنیا اومدن نیکان و ریحانه، دوتا جوجوی خوشمزه‌ی دوستای جون جونیم

۳. خاطرات شیرین گلستان

۴. همتِ شروع و خیز برای موفقیت در آزمون رزیدنتی

۵. بهبود علی از پنومونی

۶. خریدای اینترنتی پشت سر هم و فراوون آخر سال!

۷. گلدون مرکباتم و جوونه‌های قشنگش

۸. حال خوب مریضام بعد از بهبود. من که واقعا کاره‌ای نبودم ولی این یکی از بهترین حس‌هاییه که هرچقدر تجربه‌ش کنم کهنه نمیشه. یه نعمت فوق العاده ارزشمنده که من رو تا آسمون میبره. بابت هرچقدر شاکر باشم کمه. ان شاء الله خدا منو لایق کنه و بیشتر بهم بده

۹. راحت شدن از دست خواستگارا :)

این چالش رو به دعوت وبلاگ بدلندز و مشتاق الیه شرکت کردم. امیدوارم که سال جدید حال دل هممون بهتر بشه و خدا خیر فراوان به زندگی و عشق به قلبمون ببخشه. مراقب خودتون باشید مهربونا :)


یکی از بلاگرای عزیز ختم جمعی قرآن گذاشته برای ماه رمضون. سهمیه هرروز رو هم خودتون تعیین میکنید که میتونه هرچقدر که میخواید باشه؛ از یک صفحه تا چند صفحه تا چند جزء. من خودم سرزدم به نظر کار جالبیه و دلم خواست امتحانش کنم. فکر میکنم عبادت‌های دسته‌ جمعی مقبولتره :) شما هم اگه دوست داشتید حتما فرصت رو از دست ندید و برید از 

وبلاگش ثبت نام کنید.

 

+این از اون آهنگاست که هیچ وقت برای من بوی نا نمیگیره.

 

یار تویی.


یکی از آیات مهم قرآن توصیه خدا به پیامبره که وقتی خبری بهتون رسید راجع به صحت اون حتما تحقیق کنید. چقدر این آیه مشکل امروز ماست که فضای مجازی شده جای فوروارد بدون فکر یا تحقیق. حالام که هشتک میلیونی مایه آبروریزی!

دوستانم عزیزانم، وقتی یه خبر بهتون میرسه خواهش میکنم قبل از اینکه خیلی بابتش ناراحت یا خوشحال بشید ببینید چقدر راسته و چقدر همه‌ی واقعیته. توی جریان این سه نفری که میخوان اعدام بشن چند نکته مهم هست. اول اینکه چه کسی و با چه پیشینه‌ای داره میگه اینها صرفا جوانهای بیگناه معترض به وضع معیشت بودن؟ تاریخ همیشه بهترین معلم انسانها بوده. من به تاریخ رجوع میکنم ببینم کشورهای دارای بیشتری هشتک اعتراضی که شامل عربستان و آلبانی و امریکا بودن، با ما دوست بودن توی ادوار مختلف یا دشمن؟ این یک قسمت ماجرا که به ما میگه یه ریگی به کفش این خبر هست و باید ته و توشو دربیاریم ببینیم چه خبره.

قسمت دوم اینکه یه نگاه به آبان بندازیم که خدا روشکر همه در صحت کامل عقل زنده بودیم. میدونیم که وضع اقتصاد و معیشت خیلی بد بود. همه شاکی بودن و دوست داشتن اعتراضشون رو به گوش مسئولین برسونن. اما یهویی یه عده پیدا شدن که گند زدن به اعتراضشون و باعث شدن صداشون توی هیاهوی سوزوندن اموال عمومی و بانک گم بشه. کسایی که فیلم آدم کشتن و پلیس سوزوندن و دختر بچه کشتنشون با بمب رو توی شبکه‌های خارجی هم پخش کردن. یهو خانواده‌هایی یتیم شدن، خونها ریخته شد. خشمها بغض شد و صداها توی گلو موند. حق اعتراضمون رو یدن و ۱۰_۱۲ نفر از هموطنامون کشتن و فیلم گرفتن به امید پناهندگی و فرار کردن به ترکیه. هیشکیم نفهمید کی بودن.

اما مدتی بعد به جرم سرقت مسلحانه از بانک دستگیر شدن و یهو توی جریانات بازجویی فیلمای آبان که توی گوشیشون بود لو رفت.  

من و توی ایرانی جای اینکه مثل گرررگ بیدار و هوشیار باشیم، واداده و گوش به فرمان همون چندتا شبکه خارجی، میلیونی هشتک زدیم.

اینا همون شبکه‌هایی بودن که برای شهادت سردار سلیمانی عزیزمون هلهله راه انداختن. کاش یکم بیشتر حواسمون رو جمع می کردیم.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها