بعد از دو ماه نامه نگاری و برو وبیا و بحث سر بدیهی ترین مسائل، بالاخره امروز جریان ختم به خیر شد. هنوز باورم نشده. به دکتر سین پیام دادم و تشکر کردم.

غر زدن بد نیست اما مشکل ما جوونا اینه که تا تقی به توقی میخوره، خوره ی نا امیدی میفته به جونمون!

حق نداری ناامید بشی دختر. بقول اون خانم دکتره: مگه فکر کردی که خودت قراره جورِ همه ی چیو  بکشی؟ نوچ! تو شبیه یه کودکی که میره یه مهمونی و همه غریبه هستن، دستت تو دست باباته، اصلا تو بغلشی و اون شیش دنگ حواسش به آرامش توئه! به خدا اعتماد کن و با خودت تکرار کن که اون شش دنگ حواسش به همه چی هست.


بعدا نوشتم: ماه پیش بخش اطفال بودم. بچه هایی که دستور بستریشونو داده بودیم معمولا اولین کاری که براشون انجام میشد رگ گیری و زدن آنژیوکت بود. نوزادا و شیرخوارا معمولا فقط زمان ورود سوزن که درد حس میکردن گریه و جیغ و داد داشتن. قبل و بعدش آروم بودن. هرچه سن بالا تر میرفت این قضیه متفاوت می شد به طوری که توی بچه های سن مدرسه وصل کردن آنژیوکت یه برنامه بود واسه خودش! از قبلش کلی جیغ و داد و بد و بیراه به زمین و زمان و پرسنل و مگسی که توی هوا در حال پرواز بود شروع میشد اوووو تا ساعت ها بعدش همچنان ادامه داشت! با اینکه به نظر می رسه آدم هرچقدر بزرگتر میشه متوجه میشه که تحمل این درد برای به دست آوردن دوباره ی سلامتیش هیچی نیست، اما انگار همیشه هم علم و آگاهی و بزرگتر بودن به داد ما آدما نمیرسه. بلکه ام ممکنه همین علم چپَر چلاغمون اوضاع رو برامون سخت تر کنه. نمونه ش همین سختیای زندگیه. بعضیا رو البته خدا میده و اکثرشون نتیجه گلاییه که خودمون کاشتیم که حالا کاری نداریم! بحث اینه که اکثرمون توی این موقعیت، از اون بچه مدرسه ایا توی تحمل آنژیوکت هم داغونتریم :| به زمین و زمان و آدمای با ربط و بی ربط و در خونه و تخت و میز بد و بیراه نمیگیم و ناله نمیکنیم که میکنیم:| بعلاوه ما بزرگتریم فک میکنیم بیشتر حالیمونه زرتی ناامید و افسرده هم میشیم!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها