دکتر قرص هایش را تنظیم کرده بود و گفته بود ممکن است ماه رمضان نتواند روزه بگیرد. غم چنبره زده بود روی دلش. برق از چشمانش رفته بود. متفکرانه گفتم: "عزیزم خب روزه میگیریکه حرف خدا رو اطاعت کنی دیگه؛ حالام دستورش این شکلیه، چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که هرچی بگه تو میگی چشم!" چیزی نگفت به دور دستها خیره شده بود. انگار اصلا من و حرف هایم آنجا نبودیم. خودش بود و تو! و من چه تلاش بیهوده ای کرده بودم برای یاد آوریات.
از پسِ اردوی هفتدهم، هجدهمی هم رسید؛ از پس نرسیدن، باز هم جا ماندن نصیبم شد. پرندهی بال و پر بسته را آرزوی پرواز میکُشد. بیتابتر شدم. گله کردم. اشک ریختم. آسمان را به زمین دوختم. آه چقدر دلم گرفته بود. ندایی از دوردستها زمزمه کرد: بگو میخواستم به سوی تو بیایم.میخواستم در هوای تو نفس بکشم. میخواستم با تو عشقبازی کنم حضرت یار! گفتی بیا آمدم! بگویی نیا. اشکهایم را پاک میکنم، لبخند میزنم و باز هم میگویم چشم جانا.
"من که در تُنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم"
درباره این سایت