تهران که بودم رفته بودم دیدنشان. یعنی آنها دعوتم کردند و من رفتم. قد یک قرن مهربانی‌شان گرمم کرد. آخرین باری که فرصت شد خداحافظی درست و حسابی کنم را خوب یادم هست. اشک جای خودش را به بغض داد. بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود. گفتم فراموشم‌ نکنین و بغض از گوشه چشمهام چکید روی سنگفرش‌های سرد پیاده روی بهشت زهرا.

چند ماه گذشت. من نرفتم. آنها آمدند.این همه راه تا کرمانشاه را. صدایم کردند، یک جورِ آشنا و مهربان. رفتم که جواب بدهم، دلم را لابلای استخوان و پلاک‌هایشان دیدم.دلشوره گرفتم که نکند دوباره مال بد بیخ ریش صاحبش باشد و هق هق راه نفسم را بست. صورت روی تابوت گذاشم و گفتم راهو گم کرده بودم.

آغوش پر مهرشان اما مثل همیشه گرم بود. گویا به رسم رفاقت آمده بودند غبار غم بنشانند دنیایم را.

به پرچم چنگ زدم، بوی یاس می‌داد. زار زدم: منو جا نذارید! لبخند می‌زدند و من فکر می‌کردم عشق بی شک از نگاهشان تا زندگی‌ام جوانه می‌زند.

چشم بر هم زدیم و وقت خداحافظی شد. از قولی که گرفته بودم دلم آرام بود. بوسه خداحافظی هنوز هم شور بود و عطش به جانم می انداخت. لابلای پرده‌ی اشک، دل من کاسه‌ی آبی شد و پشت سرشان ریخت. 

دست بردم روسری‌ام را مرتب کنم؛ عطر یاس پیچید. لابلای انگشتانم شکوفه‌های یاس روییده بود.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها