روزهای تکراری و پردغدغه میگذشتند. کارها لاکپشتی پیش میرفت. حوصلهها ته کشیده بود. انگیزهها خاک میخورد. زندگی خمیازه میکشید و عقربهها خوابیده بودند که آمد!
یک دوست خیلی نزدیک یک دوست خیلی دور! آمد و هیاهویی به جان خانه انداخت. به روی طاقچهی دل دستمالی نم داری کشید. آفتاب را روی پنجره پهن کرد. امید را آب داد. رادیو را روشن کرد. باتری زندگی را نو کرد و رفت :)
درباره این سایت