هم یکی از بچه ها پیشش حرفای بیخود زده بود، هم گویا برای جراحیش مشکلی پیش اومده بود؛ بهر حال تا خواستم حرف بزنم بیخودی دعوام کرد. ماتم برد. قاطی کرده بود. هر چی گفت گفتم باشه استاد! هرچی شما بگین! استاد دیگه ای که اتفاقی اونجا شاهد ماجرا بود هی اشاره میکرد که جدی نگیر! ناراحت نشو حالش خوب نیس. اما دیر شده بود. من هم بهم برخورده بود هم غصه قلبمو سوراخ کرده بود.

تا عصر هی افکار ناراحت کننده رو نشخوار میکردم. شب ز زنگ زد و کلی برام حرفای خوب زد. بعدش نوبت ف بود:

گفت: زیادی جدی گرفتی دنیا رو

گفتم: دست خودم نیست خب حق نداشت اونطوری باهام صحبت کنه

گفت: میدونم ولی بیخیال

گفتم: بیخیال

گفت: نه اینجوری نمیشه! هنوزم صدات جون نداره.

یه مکثی کرد انگار یه فکر بکر به ذهنش رسیده باشه! گفت: اصلا به چشماش فکر کن، میشوره میبره همه چی رو!

به چشمات فکر کردم. دلم برات قد یه گنجیشک شد. صدای خندم توی اتاق پیچید! راست میگفت من برای غصه خوردن و فکر کردن به بقیه وقت نداشتم. باید چشمامو می بستم و غرق خیال تو می شدم. شبیه یه بچه دبستانی که مشغول پر کردن سرمشق روزانه ش میشه، شبیه قلبی که برای زندگی ضربان رو تکرار می کند باید منم برای بار هزار و چندم باید به چشم هات فکر میکردم.


+تمشک های روز سوم

یک: ریحانه دفاع کرد. خوشحال شدم براش :)

دو:دوستهای خوبم در شرایط ناراحتی کنارم بودن.

سه: چشم هات، چشم هات و امان از چشم هات.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها