این چند روز عین بچه های تخس که گند زدن و بوش پیچیده، سعی کردم زبون به دهن بگیرم، سرم و بندازم پایین و توی اتاقم به کارام فکر کنم! درواقع باید بگم که موضوع نق نق و غر غر های پست قبلیم کاملا حل شد و اینجانب به جهت ازدیاد بی ظرفیتی و سوسول بودن دلم میخواد زمین دهن وا کنه و. بله! هم گوشیم درست شده هم بک آپ وبلاگ قبلیم رو یه جا پیدا کردم و هم اینکه بابای بنده خدام اصلا قبل از اطمینان کامل از عدم امکان درست شدن گوشی قبلی، تو این گرونی برام گوشی خریده. اونوقت من عین چی بازم یه موضوع پیدا کرده بودم واسه شکوه و گلایه :/ از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون که این چند روز بازم دلم میخواست بیام بنویسم ولی ترسیدم که این دفعه خود گوشی و اشیاء اطرافم زبون باز کنن و بگن میبندی دهنتو یا برات ببندیم؟! همینقدر تباه :/

 امروز از صبح همش بوی بارون میومد. مسیر برگشتم از بیمارستان رو توی بلوار الیزابت پیاده اومدم و با خودم آواز خوندم. رفتم فروشگاه فرهنگ و بین قفسه های کتاب پرسه زدم:) آقای فروشنده عوض شده بود و برخورد مناسبی داشت. برخلاف قبلیا سطح شعورش با میزان بیرون گذاشتن زیبایی هات نسبت مستقیم نداشت :) چند تا کتاب برداشتم و یه میز برای مطالعه شون انتخاب کردم. چقدر خوبه که کتابفروشی های الان میفهمن آدم باید چار صفحه کتاب رو بخونه ببینه همونه که میخواد بعد بخرتش یا نخره اصلا! کافه کتابا که خودشون نقطه عطفی در تاریخ بشریت به حساب میان:) داشتم می گفتم؛ چند صفحه از کتابا رو خوندم. به خودم اومدم بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و رفته رفته شلوغی و سروصدا زیاد می شد.  تصمیممو گرفتم و خریدمو انجام دادم. بقیه مسیر بازم ریه ها مو مهمون هوای لاکچری بعد از بارون کردم :)

میبینید چقدر امشب خنک و دلبرانه ست؟ جون میده آدم بره تا صبح خیابون گردی! من فعلا به اندازه پنجره باز اتاقم و تخت خنک و پتوی گرمم ازش سهم دارم و راضی ام و غلط بکنم که شکایتی داشته باشم :/ 

راستی شما با وابستگی هاتون چیکار میکنین؟ من حذف کردن رو خوب یاد نگرفتم. دل بریدن رو هم. مثلا وقتی کتاب مو دوس دارم نمیخوام گردی روش بشینه یا گوشه صفحه و جلدش تا بخوره. اگه بلایی سرش بیاد بدون اغراق اشک می‌ریزم. حالا فکر کن یه همچین آدمی توی دوستی های قدیمی چجوری باید باشه! اوایل فکر میکردم این ویژگی مثبته. اما باور کنین که نیست! آدم باید بتونه یه جاهایی که اوضاع عوض شد و آدما به طرز شگفت انگیزی تغییرات غیر قابل برگشت داشتن، شرایط رو سریع جمع کنه. خاطرات گذشته رو شبیه یه عکس زیبا توی حافظه ذخیره کنه و از اون آدم عبور کنه. حتی اگر بتونه سعی کنه یه آدم مناسب دیگه برای وقتش پیدا کنه و تا اون زمان مراقب خودش باشه و وقتشو با کارایی که بهشون علاقه داره پر کنه. وگرنه عوض قدردانی برای زندگی بخشیدن به این روابط، درگیر یه جور تکرار ملال آور و تحقیر کننده میشه. این گذشتن ها و کنار گذاشتن ها رو کجا باید یاد میگرفتم که نگرفتم؟ برای منی که (برای مثال!) به کتاب و گلدون و رژ لبش اونقدر وابسته میشه که باهاشون صحبت میکنه و اونا رو به هرکسی نشون نمیده سخته اینجور تمرین ها. از کجا باید شروع کنم؟ مثلا اینکه خراب شدن گوشیمو به فال نیک بگیرم و از کانال مورد علاقم بیام بیرون و وسایل دوست داشتنیمو از خودم دریغ کنم یه جور تمرین به حساب میاد یا چی؟ 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها