برای لحظاتی دخترک قصه ی ما آروم گرفت. با پشت دست اشکاشو پاک کرد و به دور دست ها خیره شد. سردرد لعنتی بازم قوت گرفته بود و تهوعم به جونش انداخته بود. سمت گلش برگشت و آروم برگاشو نوازش کرد. بینیشو بالا کشید و گفت خوبم ببین! بخدا خوبم! فقط یه جیزی برام حل نمیشه اونم اینه که نکنه . و بازم نتونست جمله رو تموم کنه. چشماشو بسته بود و لبشو گاز می گرفت. از لابلای مژه های بلندش دونه های اشک شبیه مروارید شتابان بیرون غلتیدند و از گونه ها لیز خوردن پایین. بعضیاشون مخمل لبهاشو بوسیدن و چندتام سر خوردن روی گلبرگ های گل مهربونش آروم گرفتن.

تنور زندگی گرم بود. آدما گم شده بودن. خاطره ی بوسه ها دفن شده بود. از مدتها پیش شهرمون خاکستری پوشیده بود.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها