از پشت شیشه اتوبوس به تب و تاب خرید شب عید نگاه می کنم. تا غروب چیزی نمونده و هر ساعت جمعیت بیشتری به خیابونا اضافه میشن. یک ربعی میشه وسط شلوغی گیر کردیم. چقدر دوس دارم که بی هوا پیاده شم و ساعت ها بین مغازه ها، دستفروش و خوراکیای نیمه تمیز بازار، دیوونه بازی در بیارم. بعد به مریم زنگ بزنم بیاد پیشم. طفلک هیچ وقت نشد باهاش برم اون رستورانی که موسیقی زنده داشت، یعنی این کشیکای کوفتی نذاشتن. بعد از خریدای پنجشنبه پول آنچنانی تو حسابم نمونده ولی کی میدونه با همینم میشه خوش گذروند و کلی چیزمیز خرید! گوشیمو چک می کنم مریم پیام داده کجایی عزیزم :)

روی تابلوی یه مغازه نوشته اغذیه مامان جون! بازم فکرم میره پیش مامان و ام آر آی که براش خواسته بودم. صبح که باهاش حرف زدم سعی کردم خیلی عادی باشم اما موقع خداحافظی یهو گفت من خوبم اینقدر نگران نباش. وا رفتم. از کجا فهمیده بود؟ اتوبوس به اندازه یه ترمزِ درجا، میره جلو. بغض می کنم، اما زود قورتش میدم. خودمو جمع میکنم و چند تا صلوات می فرستم. به خودم نهیب می زنم که توکلت کجا رفته دختر؟ 

هندزفری رو توی گوشم فشار میدم و صدای آهنگ رو تا ته باز می کنم. 

میشد سرمو روی سینت بذارم و اشک ها راهشون رو باز کنن. میتونستی با بابا حرف بزنی؛ بگی فاطمه بیخودی داره سختش میکنه.  میدونی؟ میشد هزار جور دیگه گرمای نگاهت، مخمل صدات و تمنای آغوشت رو به رخ بی رحمی های روزگار کشید و به ریش غصه ها قاه قاه خندید؛

اما افسوس تو باز هم دیر کرده بودی.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها