بعد از یک کشیک جذاب وشلوغ، با یه حال عمومی نه چندان رو به راه، رسیدم به امروز!

اولش یکم استراحت کردم و صبحونه خوردم. از بیمارستان که بیرون اومدم هوا خوب بود و میشد پیاده تا یه جاهایی رفت.

اولین علامت آنمی یا کم خونی همین خستگی و خواب آلودگی کوفتی بود که تا پام به خونه رسید دامنم رو گرفت! فک کردم یکی دو ساعت میخوابم بهتر میشم. اما فشارم افتاده بود با اینکه پی در پی بیدار میشدم و ساعت رو چک میکردم اما توانایی بلند شدن نداشتم. نمیدونم رویا میدیدم یا کابوس! هرچی بود حالمو بدتر می کرد. نزدیک هشت شب با ضعف و گرسنگی بالاخره بلند شدم. سرم سبک شده بود. چشمام تیره و تار می شد. یه آبمیوه حالمو بهتر کرد اما هنوزم رنگ صورتم عین گچ دیوار بود. شوفاژ تا ته باز بود که کارِ خون رفته ی منو بکنه! گرما هم قابل تحمل نبود، پنجره رو تا ته باز کردم و سعی کردم تا جایی که میتونم ریه هامو از هوای خنک پر کنم. لپ تاپمو روشن کردم و رفتم به سایت ایران داک. مثلا قرار بود امروز کارای پایان نامه رو جلو ببرم اما سایت مسخره قاطی کرده بود. کلافه شدم. پاشدم یه لقمه آماده از یخچال برداشتم. سرم گیج رفتم، سعی کردم زودتر بشینم. کسی بهم خبر داد فردا باید زنگ بزنم امور دانشجویی گفتن کارم دارن. افکارم مشوش شد یعنی کارشون چیه؟ من دیگه واقعا توانایی صحبت درباره بدیهیات رو ندارم. خدا لعنت کنه هرکس که بر اساسی غیر از مهارت کافی و تجربه، افراد رو صاحب منسب میکنه. 

باید همه افکار مزاحم رو ریخت بیرون از این ذهن شلوغ. جسم هم در روز های رنج، شاید به گردنمون حقی داره.

میشنوی؟ مثلا بیا برام حرف های خوب بزن. نه! اصلا از هر چیزی میخوای بگو. با مخمل صدای تو، دنیا جای بهتری میشه.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها