چند بار قرار بود بیام. اما هر بار نشده بود. با خودم عهد کرده بودم این بار هر طور شده خودمو برسونم. آرزوی این قرار رو از چند سال پیش لابلای روزمرگی های ذهنم قایم کرده بودم. هر جا که فرصتی پیش میومد و گوشه ی دنجی پیدا میکردم یواشکی بهتون فکر می کردم و هی فاصله ها رو متر می کردم. هر بار غصه تو دلم می نشت که نمیتونم برای این هدفم درست و حسابی بجنگم اما طول نمیکشید که لابلای این افکار سیاه یه نور امید دوباره اروزوهامو سبز می کرد. دیگه فهمیده بودم از کجاست. شما شبیه آینه های شفافی هستین که حتی فکر کردن بهتون روشنایی رو به زندگی جاری میکنه.

بهترین لباسمو پوشیدم. هوا سرد بود. متروی پنجشنبه هم شلوغ بود. دستفروش میگفت میرید بهشت زهرا گل بخرید برای اموات. لبخند زدم! از این گلا به درد من نمیخورد باید دسته گل رز و مریم میگرفتم. بالاخره رسیدیم ایستگاه حرم مطهر. از آخرین باری که 4 سال پیش اینورا اومده بودم تغییر کرده بود. شک کردم کدوم وری باید رفت. میخواستم از راننده های تاکسی بپرسم که یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد. گفتم چه نیازی به راهنماست؟ خودتون منو صدا کنید بهم راه رو نشون بدین. راه افتادم.

ادم بعد از مدتها که عزیزشو میبینه یه راست بغلش نمیکنه! اول یه دور دورش میگرده بعد اگه پرده ی اشک امون بده خوب قد و بالاشو نگاه میکنه و. پس یه دور دورتون گشتم. قلبم آرومتر از همیشه میزد. حتی شک کرده بودم میزنه؟! یا نه! اشک بود و من بودم و دلتنگی چند ساله. دلم میخواست لابلای قطعه ها و لابلای گرمای وجودتون خودمو گم کنم. دنبال یه گوشه دنج میگشتم سردم شده بود. از کنار یه دکه رد شدم که نوشیدنی گرم هم میفروخت. خواستم بخرم یادم اومد مهمون شمام زشته! چند قدم جلوتر، از میز پذیراییتون دمنوش خودمو برداشتم. من دمنوش دوس نداشتم ولی مگه اینو چه شکلی درست کرده بودین که اینقدر خوشمزه شده بود؟ آش هم بود اما تشکر کردم و نگرفتم. لبخند زدم و گفتم محبت شما به ما ثابت شده ست؛ چند دیقه اومدیم خودتونو ببینیم! یه نیمکت خصوصی برای خودم پیدا کردم. من همیشه حسود بودم! توجه خاص میخواستم ازتون. نمیدونستم چی بگم و از کجا شروع کنم. همیشه توی تصوراتم برای همچین لحظه ای کلی حرف داشتم اما الان زبونم بند اومده بود و فقط اشک بود که بی وقفه و روون حرف میزد. باید طلسم زبونم میشکست. بلند گویی که از دور صداش می اومد شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. آخ که چقدر خوب تقلب می رسوندین! از حضرت دلبر که حرف به میون میومد من آدم دیگه ای میشدم. شاید یکم شبیه شما، اون روزایی که داشتین به آرزوتون نزدیک میشدین. چقدر پر رو بودم من! تو یه چشم به هم زدن هم قفل زبونم باز شده بوده هم بنظرم فاصله ها از بین رفته بود.

حرفامون که تموم شد با هم قدم زدیم. یه چایی دیگه تعارف کردین منم که از خدا خواسته! غروب نزدیک بود. باید خداحافظی میکردم. چند بار تا نیمه ی راه رفتم و باز برگشتم. میترسیدم دفعه بعدمون دور باشه. اشک تو چشمام حلقه زد. ازتون قول گرفتم هر طور شده دعوتم کنین. نفهمیدم چی جواب دادین اما دلم گرم شد! دلمو گذاشتم و برگشتم به شهر.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها